سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

ماه مهماني خدا

حلول ماه مبارک رمضان گرامي باد آمد رمضان و عید با ماست قفل آمد و آن کلید با ماست                                 اولين ماه رمضون با حضور ني ني نازم تو زندگي                                  پارسال ماه رمضون پسرم ماه 8 و اول ماه 9 جنيني رو ميگذروند.             ...
11 مرداد 1390

ني ني نانا کرده

پسر کوچولو این روزها چی کار میکنه؟ تا حالا پشت در اتاقش می نشست  و گريه میکرد که بیشتر لای در رو باز کنم بره تو هال.... از دیروز یه کم در رو باز میکنه و یه کم خودشو میکشه عقب واینقدر این کارو تکرار میکنه تا در باز میشه و بعد از ته دل لبخند میزنه و د برو.... ديگه اينکه نميدونم تو حموم  چي کار کنم.. اخه وقتي رو سرش اب ميريزم اذيت ميشه از تو وانش بلند ميشه... يواش هم اب ميريزم تحمل نميکنه؟؟!!   ديروز اونقدر بازي کرد که خودش خوابش برد... کم پيش مياد خودش بخوابه پارسا در حال به هم ريختن اسباب بازي ها رو باب اسفنجي خوابش برد       باب اسفنجي بعد از بالش شدن ...
11 مرداد 1390

عاقبت دلتنگي

سلام نی نی نازم. از صبح که اومدم سر کار تا حالا که ١ ظهره دلم برات یه ذره شده... بدتر اینکه تا فردا ظهر هم باید بیمارستان بمونم . تو هم مجبوری تو خونه پيش پرستارت بموني   تو رو خدا ميبيني.... مشغول نوشتن پست بودم که بابايي زنگ زده که ميخوام برم سر کار، پرستار بچه نيومده..... ( اينجانب در شهر غريب مشغول تحصيل يکي از شاخه هاي پزشکي هستم و هيچ فک و فاميل و اشنايي هم ندارم)....... هر چي زنگ ميزنم پرستاره گوشي اش خاموشه؟؟!!! پارسا تو 4 ماهگي اش دو هفته اي تو مهد بيمارستان بود...فوري زنگ زدم مهد پشت بخش قلب.. گفتم که بچه ام قبلا اينجا پرونده داشته.ميتونم بيارمش؟  گفتن ميشه. تند تند يکي از د...
9 مرداد 1390

شجره نامه

پدر و مادرم همیشه و خصوصا اواخر بارداری ام و تو 2 ماه بعد زایمان، خیلی برام زحمت کشیدن. همین جا ازشون تشکر میکنم که هر چی دارم از اونهاست.                                                             نی نی من مثل خودم از هر دو خانواده پدری و مادری ، نوه اوله. بنابراین تا ورود نی نی های دیگه به جمع خانواده از توجه خاصی برخورداره. مثلا باید گزارش روز...
9 مرداد 1390

ني ني چه آرومه

پارسا 8 ماهه بود. تو گيرودار دندون در اوردن. داشتم شام درست ميکردم. گذاشتمش تو روروک . چند تا اسباب بازي هم گذاشتم رو روروکش. داشت تلويزيون نيگا ميکرد پشتش به من بود... و دندون گير هاشو گاز ميزد. 10 دقيقه گذشت و همچنان محو تلويزيون بود. تعجب کردم که چرا نقنق کنان طرف اشپزخونه نيومده!!! تو تلويزيون هم اقايي داشت صحبت ميکرد...پيام بازرگاني هم نبود که بگم دوست داره..اروم شده رفتم سراغش که ميخکوب شدم       پسر بي دندون ما يه شکلاتي رو که تو اسباب بازيهاش جا مونده بود برداشته.چلخ چلخ پلاستيکشو به دهن گرفته تا بالاخره  شکلات از يه گوشه نشت کرده...فسقلي هم بدون اينکه صداشو در بياره ت...
6 مرداد 1390

اولين مهد کودک

پارسا بهمن سال قبل 4 ماهش بود. يک ماهي عزيز ( مادر بابايي) مهمونمون بود تا من که ميرم سر کار مراقب نوه اش باشه. نزديک عروسي عمه بود و عزيز برگشت شمال و من در به در دنبال پرستار بچه اي که قابل اطمينان باشه و شب که کشيک بيمارستان دارم بتونه بمونه...( همونطور که گفتم همسرم تو يه شهر دور کار ميکرد و من هم کسي رو اينجا نداشتم) تو فاصله پيدا کردن پرستار ني ني کوچولو شيرخواره رو بردم مهد شبانه روزي بيمارستان...تو سرماي زمستون... صبح سرد در حالي که تو جاش گرم خواب شيرينش بود ،لباس تنش ميکردم، بيدار ميشد ... يه ساک مينداختم دوشم و ميذاشتمش تو صندلي ماشين ميگفتم : پاشو ماماني.مدرسه ات دير ميشه ها يادم مياد 2-3 روزي هم برف سنگ...
5 مرداد 1390

جاي خواب پسرم

ني ني خان ما يه تنبل درست و حسابيه... هر چي بهش ميگم بگو "مامان"، فقط ميخنده.. ارتباط کلامي ما:   ني ني: آآآ   من:آآآ                           ني ني: آآآ   من:آآآ                          ني ني: آآآ   من:آآآ           اخه ذوق ميکنه وقتي با هم اينطوري حرف ميزنيم. البته گاهي "دد دد "ميگه و اگه...
4 مرداد 1390

بابايي همه فن حريف

  امروز قراره  بابايي بياد. همسرم تو يه شهر دور کار ميکنه و اخر هفته ها سري به ما ميزنه .. ايشون که تا چندي پيش بلد نبودن بچه اي رو بغل بگيرن،  حالا پوشک جغله رو عوض ميکنه..شير و غذاي کمکي بهش ميده...خوابش ميکنه.... و من هنوز در حيرتم..؟؟!!!                                 متشکريم بابا يي                            ...
2 مرداد 1390

چند روزگي

نی نی ما ٨ پاییز به دنیا اومد. اون روز 10 تا نی نی دیگه هم تو اون بيمارستان با سزارين دنيا اومدن که فقط يکيشون دختر بود، اون يکي هم به خاطر مشکل تنفسي بردنش بخش نوزادان. پسر کوچولوي من تنها بچه اي بود که تا صبح گريه کرد...بقيه ني ني ها خوابيدن. بيچاره بچم گشنش بود و من هم روز اول شير نداشتم. يادم که مياد دلم کباب ميشه . دم صبح شير مامان ني ني تخت بغلي رو خورد و خوابيد. اين گل پسر ما تا چند شب تا صبح نق ميزد و گريه ميکرد . اخه به دنياي جديد عادت نداشت. فکر کنم ميخواست برگرده تو دل مامانش. مادر جونش هم بنده خدا تا صبح براش بيدار بود، صبح هم ميرفت مدرسه. پدر جونش هم کلي غذاي تقويتي برام درست ميکرد....
1 مرداد 1390