سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

ساعت ست کردن سه تامون

طرح لباس رو از اینترنت دیده بودم. یه پیرمردی هست تو خونه اش کاموا میفروشه.وسط خرید بقیه چرت میزنه و خانومش تو اتاق دیگه خونه ایوون دار قدیمی اشپزی میکنه. دختراش هم بافنده اند. زحمتشون رو کشیدن ولی چیزی که میخواستم نشد. خودشون باید میدونستن برای بافت سایزی که بهشون میدی باید یه کم گشادتر ببافن. ولی در کل قشنگ شد. برای یه پاییز خنک پوشش خوبی هست   بچه ها تو النگدره با یه گربه سیاه بازی میکردن. پارسا دوسش داره و براش غذا برده. فسقلی هم عاشف تاب بازی و تقلید کارهای داداششه. تو تمام عکسایی که این و اون گرفتن عکسای خودم و سلفی ها فقط خوب بودن. ...
4 آذر 1395

عکس ونوشته ها از آبان ۹۵

عاشورا و تاسوعا دو سه روز اول دهه محرم خونه پدری ام بودیم. پارسا برای مراسم و شام با پدرجونش میرفت مسجد. یه شب هم خیلی اتفاقی رفتیم به مادربزرگم سر بزنیم که فهمیدیم دایی ام تو تکیه شام میده و هر چی زنگ میزدن هم موفق نشده بودن خبرش رو بدن. البته کلی از حرفا و خاطرات قدیم خاله ام خندیدیم. ته خاطراتش غم و بیچارگی بود ولی طرز بیان و خنده های خودش ما رو هم خنده مینداخت. از اینکه اون قدیما مادرشون ۵ تا بچه قد و نیمقد رو توخونه گلی قدیمی زیر کرسی و نور چراغ لامپا درحالی که خواب بودن تنها گذاشته بود و تو تاریکی زودرس یه روز زمستون رفته بود سرکوچه تا مراسم دسته روی رو نگاه کنه ومامان شیش ساله ام خاله ۴ ساله ام رو فرستاده بود تو خیابون دنبال ماردشو...
20 آبان 1395

چشن تولد پارسا و مهسا

هم شش سالگی سن خاصی هست و هم یکسالگی...هر دو سکوی پرتاب به مرحله جدید زندگی. خدا را همیشه شکر میکنم . دختر کوچولوی ماه ام...مهسای من...یکساله شدنت مبارک. خواستمت و میخواهمت.همیشه چه باشم وچه روزی نباشم بدون که من دو تا شدم با تو. یک مادر کامل دیگه فقط برای تو..یک قلب و یک تمامیت برای تو .. پارسای من...پسری که هنوز بعد شش سال مثل روزهای اول با دیدنت دلم میلرزه و چشمم پر از اشک میشه از حس کامل قدرت ولطف خدا در اغوشم ................................ امسال تصمیم گرفتم خونه خودمون که همون پانسیون یه بیمارستان تو یه شهر مرزی کوچیک هست براتون جشن بگیرم. یه جشن کوچولو فقط با خانواده هامون برای هر دوتون.البته بابایی اولش مخالف بود. پس...
20 آبان 1395

از عید قربان تا ...همین حالا

روز عید قربان خونه پدرم بودیم. امسال به جمع ما یک فسقل به اسم مهسا اضافه شد.و البته داماد جدید یعنی شوهر عمه ام.صبح زود راه افتادیم و ساعت دهی کباب رسیدیم. بعد اون رفتیم دریا پارسا و محمدجوان و باباهای خوش تیپ شون به آب زدن. ما هم حصیر انداختیم نشستیم و هندونه خوردیم و جیغ زدیم که بچه بیا عقب تر... مهسا که کلهم خواب بود و دلمون موند که چرا هندونه دوم رو حتی به خاطر دل یه بچه که طلوع  باشه نشکوندیم... بعد ۴ بود برگشتیم و کباب دیگی مامان رو برا ناهار خوردیم. شام هم خونه پدربزرگ پدری بچه ها بودیم و همه جمع بودن.باز پارسا نق و نوق میکرد که منم بچه به بغل رفتم تو حیاط بازی گرگم به هوا و بدو بدو. از ته دل میترسیدن بگیرمشون و غش غش میخندیدن...
5 مهر 1395

مهسا نامه...پارسانامه

مهسا کوچولوی من ! دختر نازم روزهای اخر اولین سال زندگیش رو میگذرونه. عشق کوچولوی من که این روزها خودجوش سعی در یادگیری زندگی داره قربونت برم من قربون میوه خوردنت که رو فرش و مبل له شون میکنی و با خودت همه جای اتاق تاتی کنان میبری قربون بی سر و صدا شدنت تو اتاق پر از اسباب بازی داداشی قربون اون پستونکی بودنت که خواب شب رو ازم گرفته قربون انگشت اشاره ات که شده حرف و زبون این روزهات عزیزکم ناز مامان...این روزای اخر شهریور اهنگ زمزمه میکنی مبهم و صدای نازک کمتر میبینم چهار دست و پا بری قربون به شکم خوابیدن و پشت قوز کرده ات شرطی شدی هر وقت تشویقت میکنم میری سراغ اسباب بازی حلقه هات و برای خودت دست میزنی قربون به سقف...
24 شهريور 1395

زنبور در مهمانی ما

جمعه اول شهریور قرار بود دوستم با دوتا پسراش بیان خونه مون (همون سوییت بیمارستان). از شب قبل مرغابی و فسنجون بار گذاشتم و برنج و کیک و میوه و وسایل شیرموز و..خریدم. صبح ۷ بود که با استرس و فحش به خود رفتم بیمارستان و ۸ برگشتم. چند تا مریض از شب  قبل اوژانس مونده بودن.همش فکر میکردم فسقل بیدار شده وگریه میکنه ولی همه چی به خیر گذشت.تو این فاصله برنج از نگهبانی گرفتم و از فروشگاه بیمارستان نمک و نوشابه خریدم. ماکارونی و وسایل سالاد اماده کردم  و جارو  و نظافت و صبحانه دادن بچه ها و... ساعت ۱۱ مهمون هام اومدن. همون دوست جراح ام که قبلا همسایه دیوار به دیوارمون بود تو بیمارستان. الان جراحی اطفال تهران قبول شده و کلا دارن ...
5 شهريور 1395

تابستانه و واکسن ۶ سالگی

اون زمانی که مشهد بودیم و واکسن ۱۸ ماهگی پارسا رو زدم تو کارت واکسنش نوشتن : مراجعه بعدی قبل از مدرسه چقدر به نظرم دور میومد اون زمان. چقدر خوشحال بودم الان پسرم فکر میکنه و حرف میزنه و نظر و اختیار و عقیده و منطق داره. هر وقت صحبت از واکسن ۶ سالگی میشد فکر پارسا شدیدا درگیرش میشد و راجع به دیرتر زدنش و اختراع روش های خوراکی واکسن حرف میزد. منم میگفتم اصلا ولش کن یکی دو سال بعد میزنیم. تا اینکه یه روز صبح گفتم بیا بریم بیرون دور بزنیم و تو ماشین راجع واکسن گفتم. اول اینکه اضافه وزن داره  (۲۹ کیلو) درحالی که قدش حدود صدک ۵۰ هست و بعد اینکه من فیلم میگرفتم وپارسا اخ اخ میکرد و دستشو تکون میداد. خانمه هم مجبور شد دوبار سوزن رو ...
3 شهريور 1395

نیلوفر ابی

تابستون هم به نیمه رسید .و من با یک خستگی مزمن در حال مبارزه هستم و این منو خسته تر میکنه. کار خونه که واقعا تموم نمیشه هیچوقت و یه ورش رو ردیف میکنی یه ور دیگه اش میگه من من من....حالا کارهای دو فسقل بماند. پارسا جون این روزها یه کم عصبی و زودرنج شده و بیشتر سر غذاخوردنش مشکل داریم با هم. البته از حدود ده روز قبل سخت نمیگیرم ولی هنوز اذیت های ماه قبل یادشه و به من میگه تو رو از یه میکروب کمتر دوست دارم..قربونش برم که که میخواد حرفی رو که زده راست و ریست کنه ولی نمیتونه.تعداد غذاهایی که دوست داره ومیخوره هر روز کمتر و کمتر میشه.این روزها حتی کشک بادمجون هم نمیخوره و ماکارونی استثنا اگه شکلی باشه اونم بدون گوشت و محتواش.ناهار هرروز پل...
22 مرداد 1395

روز دختر مبارک

  مهسا كوچولو ١٠ ماهه شد دقيقا از روزي كه ١٠ ماهه شد چند قدم راه رفت. به پاهاي كپل كوچولوش موقع راه رفتن نگاه ميكنه و دستاش رو مشت ميكنن و خوشحال سعي در حفظ تعادل داره دقيقا از روزي كه ده ماهه شد به من گفت ماما به خاطر اينكه دندونهاش سريع داره درمياد و اولين دندون شيري پسر هم افتاد يه كيك خريدم براشون دندون شيري اش به يه مو بند بود ولي اجازه نميداد دست بهش بزنم. دندوناي دايمي اش هم از عقب رشد كرده بود. علايم ٦ سالگي پسرم ظاهر شد. تو عکس مهسا خیلی خوابش میومد و حمله کرده بود تو کیک و نق میزد. پارسا هم تعداد عکسها رو با انگشتش امار میگرفت تا ۱۰ تا عکس گرفتم طبق وعده بریم سر کیک. این شد که حتی یه عکس خوب هم درنیومد ...
13 مرداد 1395