سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

هفت سین های با پسرم

اینجا پسرم یه جنین 3 ماهه است.(نوروز ٨٩) روز عید شیفت بودم و فرداش میخواستیم بریم شمال. پس هفت سین نداشتیم. یه ساعت مونده سال تحویل دلم نیومد همسرم خونه تنها باشه و بی هفت سین. به همکلاسی ام دکتر زاهدی گفتم هوامو داشته باشه و رفتم سمت خونه. اول از حیاط گل چیدم و بعد تو راه ماهی و شیرینی و سبزه خریدم. خونه که رسیدم همسرم تخمه میشکست و دورش پر روزنامه بود. خلاصه سریع هفت تا سین رو جور کردم و لباس نو پوشیدیم و چند تا عکس و سال تحویل شد و بلافاصله بای بای برگشتم بیمارستان...   اینجا پسرم یه کوچولوی 6 ماهه ست (نوروز ٩٠) سال تحویل اخر شب بود و پسر نازم خوابیده بود. باز هم دلم نیومد دور هم نباشیم. بیدارش کردم تا از اولین عید نوروز...
28 اسفند 1390

این نیز بگذرد...

امروز که رفتم مهد دنبالش دیدم توی یک تخت خالی نرده دار نشسته، یه قطره اشک روی گونه راستش هست، سرش پایینه و در حالی که انگشتهای یه مشتش رو با دست دیگه اش باز میکنه اروم میگه " دووو"     پی نوشت : امشب ٢١ اسفند یکی از شیفتهای ٣٠ ساعته من که اصلا هم حس درس خوندن نیست.... این هم ماشین بنده تو محوطه بیمارستان ...
19 اسفند 1390

باز هم مهد...باز هم امتحان

سلام. من و این امتحان ٢٣ اسفند باعث شده اصلا نیام سراغ کامپیوتر. تا وقت کنم میرم کتابخونه و از خاطرات پارسا همین بس که به محض ورودم میره سراغ کیفم در حالی که میگه به به ...به به... تا غنایم جا مانده از خوراکی های کتابخونه منو نوش جان کنه.... پرستار پارسا هم یه شب زنگ زد که من از فردا نمیام. ای داد بیداد چرا؟ چون بهش گفتم چرا بدون اطلاع من رفتی خرید و برا مهمونا ناهار درست کردی؟ (چون میدونم اشپزی در حضور پارسا خطرناکه و از طرفی صبح اس ام اس داده بودم که ناهار از بیرون میگیرم) و میگفت چون من ازش ناراضی ام دیگه نمیاد  شب همسرم زنگ زد و یه ساعتی صحبت کرد که فعلا بیاد. حالا اومده میگه طاقت دوری پارسا رو نداره و شوهرش گفته تو ساده ...
12 اسفند 1390
1