سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

میرم مدرسه

وقتی یه کیف میندازی کول نی نی کوچولو فکر میکنی خیلی دوره صبح بلند شدن و راهی مدرسه اش کردن. الان به زور بچتو میخوابونی..اون موقع میگی بیدار شو..چقد میخوابی؟؟!! نمیدونم موقعی که عسلم رو راهی مدرسه میکنم هنوز براش خاطره مینویسم یا نه؟ و اما این عکس ها مال حدود ٢ ماه قبله.... نینی شنگول من یه چند سالی پیش دبستانی رو تو خونه پیش من و پرستارش میگذرونه. و اما الان که در حال تايپ اينها هستم استادم داره دنبالم ميگرده برا ويزيت بخش... ما رفتيم سر درس و مشقمون....       ...
19 مرداد 1390

خبر....دار

پارسا جونم "ساز "میزنه.. ... و گاهی هم ساز "میزنه"   پارسا جونم تکاور شده.... پارسا جونم خبر...دار   نی نی نازم...خیلی دوستت دارم. خیلی هم دلم برات تنگ شده... تا فردا ظهر که ببینمت پسر خوبی بمون و شاد باش. ...
17 مرداد 1390

ژانر وحشت

  هر چند روز یکبار پسرم شاهد یک فیلم سینمایی با ژانر وحشت هست که حدود 1 ساعت و 20 دقیقه طول میکشه. فیلم از این قراره که یه سری موجود رنگی توی یک محفظه بسته زندانی میشن.. بعد برف و بارون میباره وتکون های وحشتناکی سراسر محفظه رو بهم میریزه...هر چند دقیقه ارامش حکمفرما میشه و با شروع ناگهان زلزله  پسرم هم از ترس تکون میخوره و گاهی محکم میچسبه به من و زیرچشمی به ادامه فیلم نیگا میکنه...   اسم فیلم هست: ماشین لباسشویی ...
17 مرداد 1390

کودک باهوش

٥٠  راه برای انکه کودک باهوش تری داشته باشید !!   به ادامه مطلب مراجعه کنید:     متخصصین کودکان متعقدند که اولین سالهای زندگی کودک اولین سالهای یادگیری است. شما برای تحریک کودک یا نوزاد نوپای تان نیازی به موزیک کلاسیک، نوارهای زبان، یا کارتهای رنگی براق ندارید. بهترین وسیله یادگیری خود شما هستید. حرف بزنید، آواز بخوانید، کتاب بخوانید، و با همدیگر بخندید. این همه آن چیزی است که بهتر است هرروز انجام دهید. اما بعضی وقتها فکرکردن به راه های جدید برای تشویق و تحریک کوچولویتان سخت است به خصوص بعد از یک بیدار خوابی شبانه برای آرام کردن گریه اش این کار را سختتر نیز میکند. اما پنجاه راه علمی، سرگرم ک...
17 مرداد 1390

پارسا و ايينه شناسي

 چه جوري يه ني ني با مفهوم ايينه اشنا ميشه؟ پارساي من 6 ماهه بود. رفته بوديم شمال عروسي عمه جون... چشمتون روز بد نبينه.. اين پسر ما چه شب حنابندون و چه شب عروسي تو سالن يه ريز گريه کرد. من  کلي اسپند با خودم برده بودم، نه اينکه تو خونه اروم بود و يه ريز ميخنديد گفتم چشمش نکنن... ولي با اين گريه ها همه دلشون برام سوخت که تنهاي چه جور از پسش برميام!!! ماجرا از اين قرار بود که پسرم تو ارامش و دور از سروصدا بود و در واقع از شلوغي و ازدحام وحشت کرده بود، وقتي ميبردمش بيرون سالن يا تو اطاق تعويض لباس ساکت ميشد... مامانم هم که همش بغلش ميکرد ميبرد بيرون تا ساکت بمونه. در اينجا بود که پسرم ايينه را کشف...
16 مرداد 1390

تو اسمونا

روزهای  اخر 2 ماهگی پارسا بود. مامانم چیزی نمی گفت ولی از  رفتارش با نوه اش  میفهمیدم که از اماده شدن ما برای رفتن از پیششون خیلی ناراحته.  یادمه صبح زودی که راهی فرودگاه شدیم چه غمگین نگاهمون میکرد.  اين هم عکس هاي از خونه مادرجون و پدرجون..نيني من چه اخمو!!!   پدرجون و مادرجون عاشق نيني ما   پارسا تو اطاق مجردي ام تو خونه پدري   پسرم با کلي کتاب معرفت شناسي دايي جون عمو من و پارسا و پدر جون رو رسوند فرودگاه. کلی از ساک و وسایل رو شوهرم قبلا برده بود. پارسا تو فرودگاه زل زده بود به مانیتور بزرگ راهنمای پرواز. حتما تو دلش کلی...
15 مرداد 1390

اولین غلت زدن

  وقتی نی نی پارسا تلاش میکرد اولین ملق زندگیشو بزنه ، مامانش دوربین به دست تشویقش میکرد. این اتفاق تو 4 ماهگی افتاد. بلافاصله گلهای قالی توجه اش رو جلب کرد... و من گفتم:  طبق قانون جاذبه اب دهنت دیگه میریزه پایین. اینجا اولین غلت نی نی ماست و از اون به بعد نی نی ما به ندرت به پشت میخوابید و جالب اینکه از همون اولین غلت سعی میکرد خودشو بکشه جلو پستونکش رو بگیره .... که البته تا چند روز بعد این کارو کرد و میتونست جغجغه هاشو که از دسترس اش دور بودن به چنگ بیاره.   من بالای سرش رو تختمون چند تا اسباب بازی سبک میذاشتم و نی نی سحرخیز ما که بلافاصله چشماشو باز میکرد ملق میزد ...
15 مرداد 1390

بگو

    در حالی که سرشار از لذت مادر بودنم، در انتظار معجزه کلمه "مامان"  از حنجره نوپای کودکم بسر میبرم.... حتما روزی مادرم هم چشم و گوش وجودش به اهنگ کلمات کودکی ام بود.                                                             ...
15 مرداد 1390

زردی من از تو

پارسا 5 روزه بود. بابایی مجبور شد برگرده شهرستان و من شمال خونه بابام بودم. اون روز نی نی رو بردیم ازمایش تو بیمارستان اطفال.  جواب ازمایش زردی بود 17 و باید بستری میشد و شد. انگار تمام دنیا رو سرم خراب شده بود. کنار بخش نوزادان اطاق شیردهی بود که دورتادور صندلی گذاشته بودن هر 2ساعت و نیم به مدت نیم ساعت بچه ها رو میدادن بهمون. وجود مامان های دیگه که هم درد بودیم  بهمون ارامش میداد. خونه مادرشوهرم نزدیک بیمارستان بود و من به اونجا نقل مکان کردم. با وجود درد شدید جای سزارین از صبح بدوبدو میرفتم بیمارستان چون اگه 5 دقیقه دیر میکردیم به بچه های گشنه شیرخشک میدادن.   اخرین نوبت شیردهی هم 10 شب بود و من گ...
12 مرداد 1390