سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

پسرم سینه میزنه

بعد از مدتها 5 شنبه امتحان دارم و همش میرم کتابخونه. روزی 1 یا 2 ساعت بیشتر نمیبینمت.... وقتی میرم خونه محکم میچسبی به من و سرتو میذاری رو شونه هام ( البته انگشت اشاره ات هم به سمت مایکروویو میره) .....پسر گلم. چاره ای ندارم. دلم برات تنگه. معذرت میخوام که نمیتونم پیشت باشم.   پسر بالاخره موفق شد شیشه روغن زیتون رو برداره و ته مونده اش رو سر بکشه. بعد قیافه اش در هم رفت و در حالی که معلوم بود خوشش نیومده گفت : به به !!!!!! پسر تقریبا میدوه ولی اگه بیوفته نمیتونه بلند شه!! تعطیلات هفته قبل پدر جون و مادر جون اینجا بودن و با پسر و بابایی رفتیم دسته های عزاداری..پسر یاد گرفت سینه بزنه. گاهی یه دستی و گاهی دو دستی و گا...
21 آذر 1390

یه روز میفهمی...

توی اطاق پارسا جونم مشغول بازی بودیم و صدای بلند تلویزیون از تو هال میومد. یهو دیدم پارسا تند تند میره تو هال و از اونجا سرک میکشه و به من نگاه میکنه و منتظر.... تعجب میکنم و ....گوش که تیز میکنم صدای زنگ تلفن بود ..... دراز میکشه کنار جاروبرقی ...به زحمت سیم رو میکشه بیرون و با خودش چهار دست و پا میبره.... هر از گاهی متوقف میشه و سیم رو محکم میکشه تا از محفظه اش بیشتر بیرون بیاد......میرسه به مبل... در حالی که سیم رو به دستش گرفته کفی مبل رو میندازه پایین.....با یه حرکت سریع با سینه میره رو مبل.........اینجا دیگه بلند میشم تا لحظه فرو کردن دوشاخه به پریز مچش رو بگیرم. گل پسرم ! الان خیلی کوچولویی و گریه میکنی . ولی یه روز میفهمی ک...
19 آذر 1390

عاشورا 1390

فریاد بزن که کربلا ماتم نیست میراث حسین، درد و داغ و غم نیست جان مایه نهضت حسینی این است: هر کس که به ظلم تن دهد، آدم نیست ...
14 آذر 1390

پسر 14 ماهه من

هوا سرد شده و خیلی کم میبرمت بیرون. قبلا هم که یه روز در میون میبردمت حموم حالا شده 3 روز در میون. اخه میترسم سرما بخوری. یه هفته ای میشه یاد گرفتی فریاد بکشی و وقتی به خواسته ات نمیرسی گریه میکنی و پاهاتو میکوبونی زمین. بیشتر خنده ام میگیره از لجبازیت. سعی میکنم به چیز دیگه سرگرمت کنم ولی گاهی گیر سه پیچ میدی. خب این هم از مراحلی که دیر یا زود میومد سراغمون. فکر کنم زبون که باز کنی بهتر بشه. این عکس وقتی است که مادری تسلیم کودکش میشود   خودمونیم گاهی هم مظلوم و ساکت میشینی به تلویزیون دیدن...   راه رفتنت خیلی بهتر شده. یه کم عجولی و میخوای تند راه بری و میافتی همش. خیلی وقتها هم فکر میکنم الانه که بیافتی...
10 آذر 1390

سفرنامه شمال 4

سفرنامه شمال ٤ این بار سفر شمال ما به بهانه اومدن مادرجون و پدرجون از سفر حج بود. شنبه 28 ابان تاریخ برگشت  حاجی ها بود و ما برای یکشنبه 11 صبح بلیط داشتیم. یعنی وقتی رسیدیم به سالن که اخرای ولیمه و اخرای ناهار بود. پارسا جونم با اینکه فقط 2 ماه و نیم از سفر قبلی مون میگذشت کلی فرق کرده بود و هوشیارتر شده بود. تمام طول پرواز ایستاده بود و دکمه چراغ بالای سرمون رو روشن و خاموش میکرد و ناهار من رو هم نوش جان کرد. تو بارون و ترافیک  رسیدیم پیش مسافرامون. با اینکه کلا از مامان و بابا دور هستیم این دفعه بیشتر دلم تنگ شده بود و خیلی ذوق این سفر رو داشتم. تجدید دیدار کل فامیل در سه سوت انجام شد. پارسا هم از بغل ا...
5 آذر 1390
1