سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

پارسا بدغذا میشود

نمیدونم این چه اخلاقی هست که من دارم. اگه پسری غذاشو نخوره انگار تمام عالم روی سرم خراب شده و رو به موتم. ولی اگه خوب بخوره گل و بلبل میشم و خوشحاااااااااال که نگو. باز خوبه گوش شیطون کر وزنش بالای صدک 90 هست).( البته خیلی وقته که وزنش نکردم شاید پایین افتاده وزنش. اخه فکر کنم هرچی که میخوره میره تو قدش، پاچه شلوارش روز به روز کوتاه تر میشه) خلاصه کلام: قاشق به دست دنبال اکتشاف توی غذا میگرده و میگه این چیه؟ اون چیه؟ بهش میگم چشماتو ببند بخور ولی بی فایده ست. مثلا: میرزا قاسمی : با نوک قاشقش به دو تا تیکه پوست گوجه میزنه ومیگه: توش اشاله (اشغاله) و اصلا لب نمیزنه ببینه چه مزه ای هست عدس پلو : دوست داره و تق...
30 بهمن 1391

اسپند دونه دونه..

روی نیمکت نشسته بودیم. دختره به پارسا گفت: مژه هات چه خوشگله. به من میدی شون؟ از اون روز چند بار شده که وحشتناک گریه میکنه و چشمای بسته شو میماله. من هم هول هولکی چشماشو باز باز میکنم تا مژه هایی که تو پلک پایین گیر کردن دربیان! . . . خونه که میرم دیگه پارسا محل به پرستارش نمیذاره و از خونه هم که میرم میچسبه بهم. صبح پرستارش پرسید: عصرها که میبرینش مهد راحت باهاتون خداحافظی میکنه؟ من هم با اعتماد به نفس واقعیت رو گفتم: اره. امروز  عصر برای اولین بار انچنان لبش رو کج کرد و بعد گریه، که از بغل مربی گرفتمش و گفتم امروز میبرمش خونه! . .  امروز (30 ام) هم به سختی و باگریه ازم جدا شد .اخه مارگزی...
29 بهمن 1391

پارسا عکاس میشود

پارسایی یاد گرفته با دوربین عکس بگیره.  از تمام خونه و فرش و سقف عکس گرفته که نشون دادنشون از حوصله خارجه. کلی عکس از من و از مهمونها و از بابایی اش گرفته که چون در وضعیت های بسی ریلاکس و راحت بودیم و اصلا روحمون خبر نداشت از عکس گرفتن های کوچولومون نمیتونم بذارم تو وبلاگ. پس میمونه چند تا از نمونه عکس هایی که پسرم بطور کاملا هنری و دقیق از خودش گرفته: جلوی اینه اتاقش ایستاده و عکس گرفته. یعنی الان شما از پشت اینه دارین نگاهش میکنین ...
28 بهمن 1391

حال این روزهای ما (بهمن 91)

امسال زمستون کلا درگیر یه انفلونزای عجیب و غریب بودم که دست از سرم برنداشت. اونقدر بدحال که نونوایی ها بی نوبت بهم نون میدادن و بچه ها از لاغرشدن و خوش تیپ! شدنم میگفتن واینکه رژیم میگیرم! در این بین دندانهای عقل  شروع به بدقلقی کردن که توسط انبر موجود در دستهای سبک اقای همسر از ریشه ساقط شدند. پارسا رو هم با خودم برده بودم که از اون خنده های الکی موقع ترسیدنش میکرد وبهم میگفت پا شم. ازش میپرسم مامانی تو دندونپزشکی چیکار کرد؟ محکم چشماشو میبنده و بهم فشار میده ومیگه: ایجوری حالا هم یکی از دندونام اذیت میکنه و جرمگیری هم میخوام. همسر میگه باید وقت بگیری؟؟؟!!!!!گفتم: این جمعه ها وتعطیلی ها که از وقت ما میگیری چی؟ خ...
28 بهمن 1391

پارسا و محمدمهدی

حدود 10 روز قبل مادرجون و پدرجون و خاله فاطمه اومده بودن. به هوای اینکه من میخوام برم شیراز کنگره، گفته بودم بیان ولی از شیراز منصرف شدم. اخه پارسا هم سرما خورده بود. دایی و زندایی و البته مهمون ویژه ما محمدمهدی 6 ماهه بود. این پست مختص عکسهای پارسایی و محمدمهدی هست. اخه عمه فدای چشمای خوشگلت بشه. دایی در میان دست وپا زدن وگریه کردن های پارسا تونست سر وسامانی به موهای بلند پارسایی بده.. تو این عکس پارسا تازه از خواب بعد از ظهر بیدار شده و هر دوتاشون جدی نشسته ان.       ...
24 بهمن 1391

گیص صه

خب بالاخره این پسرک ما هم به حرف اومد و حالا دیگه ساکت کردنش شده کار ی بس دشوار... این چیه؟ اون چیه؟ گاهی مثلا به بلوزم اشاره میکنه و میگه: این چیه؟ میگم بلوز... بعد میگه: نه! زردآبی (منظورش: چه رنگیه؟) و بالاخره تونستم بهش یاد بدم که به جای "این چیه" بگه : چه رنگیه؟ رنگها رو خوب میشناسه . البته گاهی قاطی میکنه. زرد رو اول یاد گرفت. بعد آبی. بنفش- قمز - گهوه ای- صورتی امشب که چراغ ها خاموش بود و پسری هر کاری میکرد جز خوابیدن به بلوزم اشاره کرد وگفت چه انگیه؟ گفتم بنفش. با تعجب گفت: نه! سیا ...خب تو تاریکی بچه حق داشت.   .................................................
20 بهمن 1391
1