سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

دیکشنری پارسا به فارسی (مهر 91)

  کاخ او : چاقو آدال : یخچال گاش اُگ : قاشق پتو : پتو اَقش :  نقاشی ، مدادرنگی ، دفتر بودّو : بدو دُلووو : کوچولو (درحالی که چشماشو ریز کرده و لبخند میزنه) ارگنگ : خرچنگ باش اُ : پاشو  بایی : ماهی دایی : چایی اَمّو : حموم پیشی : پیشی گاگ : داغ گن : قند جولو : جلو ( مخصوصا موقع نشستن تو ماشین) هبّا : هواپیما ... پسرم هرچی که ما میگیم تکرار میکنه ولی لمای که بصورت خودجوش و کاربردی استفاده میکنه محدود هستن که بعضی هاشو نوشتم.   این عکس اولین عکس 3 در 4 فسقل خان من هست که برا مهدش گرفتم: ...
25 مهر 1391

فسقل 2 ساله (مهر 91)

  بالاخره بعد از کلی اذیت شدن نوزده وبیستمین سفیدی از لثه های پسرم نمایان شد و درست در ٢ سالگی هر ٢٠ تا دندون شیری اش در اومدن. باید تنبلی رو کنار بذارم و مسواک زدن مرتب رو بهش یاد بدم. الان جسته گریخته مسواک میزنیم. و دیری نخواهد پایید که مامانی دست رو صورت ورم کرده و گریان سر از محل کار بابایی در بیاره   امسال مامانی که من باشم امتحان بورد دارم یه چیزی شبیه کنکور ولی سخت تر که البته یه امتحان خروجی برای تخصص  هست و هم دوره ای های من به طور شبانه روزی در حال خر زدن هستن. بنده هم علیرغم میل درونی رفتم مهدکودک سر خیابون (نیکان) و فرم ثبت نام گرفتم تا عصر ها پسری رو ببرم مهد و خودم تنی به کتاب بزنم. البته نشون به او...
23 مهر 1391

شب های قبل از کشیک

مدتی هست که شیفت های بیمارستانم کم شده وعصر و شب های بیشتری رو کنار پارسا هستم. ولی تو همون چند تا دونه کشیک هم همش عکسا و فیلمای گل پسر یرو نگاه میکنم و دلم براش تنگ میشه. البته اسمش یه شب کشیک بود. من که اهل اشپزی انچنان نبودم تو شب قبل از کشیکم چند جور غذا درست میکردم اخه باید اندازه 2 تا نهار و یه شام و میان وعده بعدی اش رو تهیه میکردم. نمیتونستم بسپارم به پرستارش. چون حواسش جای بچه میرفت به پخت و پز و بهانه ای داشت برای غافل شدن ازش. در ثانی دلم نمیخواد یه غریبه خیلی تو اشپزخونه ویخچالم سرک بکشه. خب اینجوریم دیگه. غذای فریزری و مونده هم که عمرا نمیدم به پسری. پس تا نیمه های شب قبل شیفت تو اشپزخونه و...   &...
20 مهر 1391

انتخاب های پسری

علاقه وافر پسر ها به ماشین (اتومبیل) یه چیز ذاتی است که پسری من هم از این قانون مستثنی نیست. پدرجون میخواست برای تولد پارسا یه لباس بخره که پسری کلید کرد رو طرح همین لباس و اون رو انتخاب کرد.             رفتیم برای تشک وبالش پارسا یه ملحفه بخرم. خودم یه ابی رو که روش طرح فیل داشت انتخاب کردم. ولی پسری گوشه همین رو گرفته بود وهی" هن هن" میگفت. که خود فروشنده گفت خانم همین رو انتخاب کرده پسرتون... امکان نداره تو یه فروشگاهی اسباب بازی ماشین باشه وپسری گریه نکنه برای خریدنش. یه بار که شمال رفته بودیم خرید وکلی وسیله تو دستم بود، اقا لج کرد که بغلم کن. تو راه با اون وضعیت اسف بار بیرون ...
20 مهر 1391

هر انکس که دندان دهد...

کی میشه این دو تا دندون کرسی در بیاد. این همه بیحالی و لجبازی، دم به ساعت تب کردن، اب دهن اویزون، بی اشتهایی و بدغذا شدن، بدقلقی کردن هاش...واقعا کلافه ام کرده. خدا رو شکر میکنم که این درد و رنجی که هر دو تامون میکشیم  به خاطر دندون هاشه و نه مریضی ( گوش شیطون کر) کارم شده این که ازش رو برگردونم تا هق هق گریه هامو نبینه. بچه ام خیلی حساسه اگه ببینه گریه میکنم خیلی ناراحت میشه. فکر کنم دیگه اون قدرت و شور و نشاط سابق رو ندارم. ضعیف و افسرده شدم. نمیدونم والا...صدای ناله اش تو خواب که به خاطر کیپ شدن بینی اش راه نفس اش قطع میشه دیوونه ام میکنه. اتفاقی که همین الان داره میافته. لعنت به هرچی ویروس و میکروب و مریضی..کارم شده شربت و شیاف است...
16 مهر 1391

تولد 2 سالگی

  پسر گلم دو سال از بهت داشتن تو میگذره و خدا را لحظه لحظه شکرگذارم از قیمتی ترین هدیه اش.                   عاشق شمع فوت کردنی. بیست بار خوندم تولدت مبارک و فوت کردی و باز اشاره به کبریت... خوبی تولد خلوت سه نفره اینه که نگران چیزی جز خوش گذشتن به پسر کوچولو نیستی. میخواستم شمال که بودیم خونه پدرجون برات تولد بگیرم که انگار قسمت نبود. اینجا هم میخواستم چند تا از اشناها و همسایه ها رو که بچه همقد تو دارن دعوت کنم که درنهایت ترجیح دادم من و بابایی مهمون های تولد تو باشیم. ایشالله ٣ سالگی ات یه جشن مفصل برات میگیرم.  تو تزیی...
12 مهر 1391

سفرنامه شمال 7

این بار ١ هفته شمال بودم وخیلی خیلی خیلی خوب بود. گرچه مریضی پارسا و بعد محمدمهدی نگرانم کرده بود و پسری عمو و عمه و خاله فاطمه ودایی اش رو ندید ولی هوا خوب و خیال راحت بود. برای اولین بار بعد از تولد پارسا با اتوموبیل رفتیم شمال. از جاده مه الود و زیبای کیاسر. پسر مریض و بیحال من تمام راه سرش رو شونه ام تو بغلم نشسته بود. رفتیم قایمشهر خونه ما و مثل همیشه به روستاهای مادربزرگ هام سری زدیم. شب اول رفتیم زیارکلا که پارسا هنوز شکم روون بود و نیمه سالم. یه بوس گنده به ننی داد که خیلی خوشحالش کرد. روز بعد رفتیم رکابدارکلا. پسرعمه 5-6 ساله من ، محمدجواد هم اونجا بود وبه پسری خیلی خوش گذشت. تو عکساش معلومه . از توپ بازی وماشین بازی تا...
3 مهر 1391

فصل بیماری

پارسای من بیش از 72 ساعت لب به غذا نزد. جلوی چشمم تن و صورتش اب شد. هزار تا فکر و خیال کردم. شیر فاسد؟ زیادی سالاد خوردن؟ به خاطر دندونش؟ چشمش کردن؟ خلاصه تب بالا و اسهال و استفراغ تمتم عیار. بچه ام فقط بیحال اصرار میکرد: اب بده! اتفاقا دایی شاهپور اینا هم اومده بودن و اصلا نتونستم ازشون پذیرایی کنم و فقط تا طرقبه باهاشون رفتم. شب اخری بردمش سرم و پتاسیم بهش زدن. رگش سخت پیدا میشد و باز چریه اون از همه بلندتر بود. جیغ میزد مامان مامان... میدید من به دادش نمیرسم داد میزدک بابایی...بابایی... فردا صبحش دیدم تب نداره با دایی اینا رفتم شمال. اونجا هم 2 روزی اسهال در حد تیم ملی بود. بعد کلی صلوات نذر کردن و ماست و دوغ خوردن ...
2 مهر 1391

شکلک

                                                                                                                          &n...
22 شهريور 1390