سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

پیشنهاد یه بازی

قبلا یه کتابچه برای  پارسا خریدم که یه کیف کوچیک با تکه های مختلف شکلهای هندسی داشت. الان که 3 سالش شده هم از روی مدل های کتاب و هم از توی ذهن خودش کاردستی درست میکنه:   اینجا یه ماشین از تو ذهنش درست کرده:       اینجا به من نشون میده که یه قایق درست کرده البته از روی مدل کتاب     اینجا هم به من میگه که یه درخت موز و گردو و سیب درست کرده   ...
18 مهر 1392

اولین مهمونی در شروع 4 سالگی

دیروز باغ یکی از دوستام دعوت بودیم. بابای پارسا بهونه تعدد مریضا و کمی وقت صبح جمعه ای ما رو راهی کرد وخودش رفت درمونگاه من وپارسا هم با این پراید فکستنی بدون بنزین زدن و حتی یه دسمال به شیشه کشیذن راه افتادیم جاده فردوسی. تو راه رفتم کمدم تو بیمارستان رضوی رو خالی کنم که پارسا همش میگفت چه سر کار قشنگی داری؟ تو محوطه واتاق سابقم هم ازش عکس انداختم. ساعت 11 رسیدیم باغ وبچه ها کم کم رسیدن. برای اولین بار پارسا رو به امون خدا ول کردم تا هرجا میخواد بره وبازی کنه .اخه چقدر من همبازی این فسقلی باشم و خارج از جمع دوستام؟ ولی کله و گردنم مثل لک لک دراز بود و چشمم دنبالش که کجاست و چی کار میکنه. آخه یه حوض بزرگ تو باغ بود....
13 مهر 1392

3 ساله شدی

پسرم!     همه چیزم!      که هنوز بعد 3 سال در بهت داشتن توام!     که هنوز اشک میریزم از ترس کم لیاقتی امانتداری این امانت !     بعد 3 سال که میشنوم: مامان! هنوز تعجب میکنم از مادر بودنم     بیراه نمیگویم..     این عظمت خلقت توست که در بعد کوچک من نمیگنجد... ........................         امروز 3 ساله شدی. همیشه فکر میکردم 3 سالگی سن رویایی مثل 18 یا بیست سالگی..و حتی مهم تر از اون! و الان میبینم پسرک پوشکی یکسال پیش من که جز چند کلمه نامفهوم چیزی نمی گفتی حالا چقدر مستقل شدی و چقدر خوب...
8 مهر 1392

جامانده از خرداد 92

  5 خرداد پارسا جون میخوای سی دی  چی ببینی؟ پارسا: ما...ما...نک منظور: (مار...مو...لک)!! سی دی اسکار رو  براش میذارم ولی معظلی که دارم اینه که مرتب میگه : بوخون و من مرتب باید ماجرای سی دی رو شرح بدم. اون هم سی دی اسکار رو که مرتب در حال فرار کردنه...     ........................................................................................................................ داریم ناهار میخوریم. پسرم سیر شده و میخواد بریم بازی کنیم برا همین به شکم من اشاره میکنه و میگه: پر شده!! ...................................................................................................
5 مهر 1392

جا مانده از اردیبهشت 92

بیخوابی 14 اردیبهشت ساعت 4:30 دقیقه صبح پارسا احتمالا با چشمهای باز: مامان...هاپو نیست؟!! مامان با چشمهای بسته: نه نیست. رفته خوابیده پارسا: رفتیم حرم؟ مامان:اوهوم پارسا: پارک نرفتیم؟ نه! بعدا میریم پارسا: خورشید خانوم بیاد میریم پارک؟ آره.. پارسا: بابایی بیاد..مادرجون بیاد..پدرجون بیاد..مهدی...مامان مهدی..فافنه..اتی نا (بعد یه تک سرفه میکنه) مامان گلو اوف شده..چایی بخوریم؟ مامان (هنوز تو خواب نیمه سنگین): خورشید خانوم بیاد صبحانه میخوریم صبحانه بوخورییییییم؟ دیگه چشمام باز شد: پاشو بریم ساعت 5 صبح: چای و نان و کره وعسل  .............
1 مهر 1392
1