یک خاطره اوژانسی
ساعت 11 شب و پارسا جون کاملا آماده خوابیدن هست تلفن بیمارستان زنگ میزنه ومیگه یه خانم با اختلال ریتم قلبی اوردن. به اصطلاح ما VT. پزشک اوژانس دسپاچه میپرسه که بهش شوک بدم یا نه؟ منم گفتم اگه فشارش خوبه و هوشیاره شوک نده من الان میام. گفتم فلان دارو رو تزریق کن گفت نداریم حالا هرچی به پارسا میگم بیا لباس بپوش یه دقیقه بریم بیمارستان قبول نمیکنه. میگه من دارم کارتون مک کویین میبینم. چند وقت اخیر با من گاهی میومد ولی اینبار عجله ام بیشتر بود. میگفت خوابم میاد. گفتم پس تنها میمونی من برم؟ (تو سوییت محوطه بیمارستان بودیم) گفت نه..واخماش رفت تو هم. گفتم پس لبتاب منو بیار تو ماشین نیگا کن. گفت باشع تو فاصله ای ...
نویسنده :
مامانی
18:48