برف و زيارت و بچه هاي عروسكي
براي خوابوندن پسر بعد دوسالگي بلند ميگفتم: هاپووووسياه ... بياااا! در يك ثانيه چشماشو ميبست و ميخوابيد. براي دختر اول دستور ميده: گيصه بگووو. قصه كه بيشتر يك خاطره كوتاه روزانه با محوريت خودش هست تموم ميشه پشتش رو ميكنه به من و ميگه: ناز كن! بعد هم ورجه وورجه و اومدن رو بالش من و قلقلك موهاش رو صورتم و ..... خلاصه اينكه پسر لالايي منو دوس داشت و ارووم باهاش ميخوابيد ولي دختر نه لالايي دوس داره نه از هاپو سياه خيالي ميترسه. يه سه شنبه سرد برفي كه مدرسه ها تعطيل بود و كار من تو بيمارستان طول كشيد پسر چند بار زنگ زد و گريه كخ گوش و گلوم درد ميكنه و مامان كي مياي؟ دلهره گرفتم با دارو و آش رفتم خونه . فهميدم دردش دلتنگي بود و بس. امسال برف...
نویسنده :
مامانی
12:53