اولین اوف شدن..اولین سلمونی...
مامانی امروز با چند تا عکس اومده ...
جونم برات بگه ...خیییییلی دوست دارم بالاخره مامانی رو بوس کردی. اونهم چندتا پشت سر هم...
هر روز بزرگ شدنت رو کاملا احساس میکنم و این روزها شدیدا مستعد یادگیری و تقلید از رفتارهای مایی.. مثلا پسر گلم شما لازم نیست لباسها رو رو رخت اویز پهن کنی!!! هنوز زوده با تمام دقت به حرکت دست ما موقع کار با موبایل نگاه کنی و بهتر از من عکسها رو با لمس صفحه جابجا کنی!!!شما زحمت نکش مامان خودم جارو میکنم!!!
تو بیمارستان تازه سرم خلوت شده بود و رفتم سراغ اماده کردن کنفراس که پرستار پارسا (یا به قولی خاله مرضیه) زنگ زد که : "نگران نشیدها.. پارسا تو اشپزخونه کاسه رو شکونده و دستش رو هم بریده....."
صدای گریه بچه ام رو هم میشنیدم . مثل ترقه از جا پریدم و رفتم یه ست پانسمان از بخش گرفتم. از اونجایی که به لطف همسر گرامی خونه مون نزدیک محل کارم هست ( و همیشه قدردان این لطف بزرگ هستم ) سریع رفتم خونه. دیدم پارسا تو بغلشه و محکم انگشت رو فشار داده تا خونریزی نکنه. پارسا چشاش اشک الود ولی ساکت بود که با دیدن من دوباره شروع کرد به گریه.... چه خونی هم میومد از اون زخم فسقلی نوک انگشتش. انگشتش رو با وجود مقاومتی که نشون میداد پانسمان کردم ولی گریه اش قطع نمیشد. به ناچار تو اون سرما بردمش تو ماشین بیرون خونه تا ساکت شد.وقتی برگشتیم و نگاهش به انگشتش میافتاد دوباره گریه..... که بالاخره کله ای کی یو سانی من کار کرد و کاری کردم که دیگه گریه نکرد...... یعنی انگشت کوچیکه خودم و پرستارش رو باندپیچی کردم.... و با دیدن این صحنه اروم شد....
انگشت کوچیکه...عکسی بعد از گریه..
با پر و بال رنگي ام
يكه خروس جنگي ام
قوقولي قو قو
ببين ببين تاج سرم
ببين ببين بال و پرم
اين قد و بالا را برم
قوقولي قو قو
منم خروس خوش صدا
هميشه بانگ من به پا
ببين مرا ببين مرا
قوقولي قو قو
دهم هميشه آب و دان
به مرغ و جوجه ها نشان
منم خروس مهربان
قوقولي قو قو
و اندر احوالات غذا میل کردن کودکم که از قضا دغدغه هر مادریست...
روزی از روزهای پاییزی ... زیر رگبار و تازیانه باد... مامانی یه اشتباهی کرد ته مونده پلوی نی نی ته قابلمه رو خواست میل کنه... نی نی ناغافل صحنه را مشاهده کرده و گریه که دیگ غذامو بده!!! حالا خوبه جز ته دیگ چسبیده چیزی نمونده بود و اقا هم سیر سیر تشریف داشتن... ولیکن مشاهده کنید!!! حدود یک ساعتی دانه دانه برنج ها را از ته دیگ جدا کرده و میل فرمودند... و بنده جرات نمیکردم به وی و البته جان جانانش یعنی ظرف غذا نزدیک شوم.
نوش جونت گل پسرم.
پارسا جون رفته سلمونی ( پیش خودمون بمونه..رفته ارایشگاه زنونه ). تو بغل اینجانب به نی نی دیگر موجود در ارایشگاه نگاه میکرد تا موهاش اصلاح بشه و از انجاییکه نی نی مذکور 3-4 سالی از افا پسر ما بزرگتر بود دایما در اقصی نقاط ارایشگاه چرخ میزد و بالطبع سر و گردن نی نی ما هم دایم به دنبال نی نی روان بود و چه مصیبتی کشید ارایشگر.... تازه خاله جان نی نی مذکور تمام امید و ارزوهای یک مادر رو بر باد فنا داده، یک عدد پفک به پسر ما تعارف کردند و متاسفانه گل پسر پذیرفته و با اشتها میل فرمودن.... امیدوارم دیگه تکرار نشه پسر!!!!
قربون معرفت پسرم.... شما هم بفرمایید کیک...
پی نوشت 1 : به طور کاملا اتفاقی در همه عکس ها نی نی ما در حال خوردن میباشد... یه وقت فکر نکنید شکمو هست و یا خوش اشتها...نهههههههههههههههه..... کلی عکس غیر این هم دارم که اگه دوست داشتین میذارم تو وب..
پی نوشت 2 : زنگ زدم مکه برا بابا و مامانم... دیدم بابایی میگه" مطلب اخرتو امشب خوندم عکسهای پارسا رو دیدم !!! تو که اینترنت پرسرعت داری oovoo نصب کن ببینیم شما رو !!!!
پی نوشت 3 : چقدر سرد شده!!!!!!!!!!!!!!!