سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

سفرنامه شمال 4

1390/9/5 15:39
نویسنده : مامانی
1,840 بازدید
اشتراک گذاری

سفرنامه شمال ٤

این بار سفر شمال ما به بهانه اومدن مادرجون و پدرجون از سفر حج بود.

شنبه 28 ابان تاریخ برگشت  حاجی ها بود و ما برای یکشنبه 11 صبح بلیط داشتیم. یعنی وقتی رسیدیم به سالن که اخرای ولیمه و اخرای ناهار بود. پارسا جونم با اینکه فقط 2 ماه و نیم از سفر قبلی مون میگذشت کلی فرق کرده بود و هوشیارتر شده بود. تمام طول پرواز ایستاده بود و دکمه چراغ بالای سرمون رو روشن و خاموش میکرد و ناهار من رو هم نوش جان کرد.

تو بارون و ترافیک  رسیدیم پیش مسافرامون. با اینکه کلا از مامان و بابا دور هستیم این دفعه بیشتر دلم تنگ شده بود و خیلی ذوق این سفر رو داشتم.

تجدید دیدار کل فامیل در سه سوت انجام شد. پارسا هم از بغل این به بغل اون  در جریان بود.

روز اول خونه ما بودیم و سوغاتی ها رو باز کردیم. البته خاله جونی ها پیشدستی کرده بودن. یه هلیکوپتر برقی، یه کاپشن و شلوار یکسره و یه ست کامل لباس راحتی هم نصیب نی نی من شد.

اول مثل همیشه غریبی میکرد و میچسبید به من ولی کم کم عادت کرد. دیگه نفس برا خاله هاش نذاشت. اخه رفته بود بالای مبل  و پشت سر هم به خاله هاش که پشت مبل قایم شده بودن تالی میکرد.

اینجا پارسا با ذوق و شوق مشغول بازی

از چند تا پله تو هال هم مرتب بالا و پاین میرفت و هیچ مانعی هم جلودارش نبود و خاله ها هم نوبتی اسکورتش میکردن.خاله فاطمه هم به ناچار دهها بار اونو همراهی کرد. دایی وحید و خانمش هم شب با  قطار برگشتن تهران و اقا مهدی هم که لطف کرده بود و کلی از تدارکات ولیمه رو به دوش کشیده بود با همون قطار رفت.

شب اول گل پسر 2 بار با گریه از خواب بیدار شد و به زحمت خوابید. نمیدونم چرا؟

به خونه پدر جون زود عادت کرد و میز تلویزیون و اسباب پذیرایی از دستش در امان نبود.

پارسا و عروسک خاله فاطمه (البته ایشون الان دارن برا ارشد میخونن و رابطه چندانی با عروسک بازی ندارن)

بعد از ظهر روز دوم رفتیم خونه عزیز و بابابزرگ. پارسا پیش عمه جون و عزیز موند ... من و بابایی هم به یاد ایام گذشته قدمی زدیم و با خرید چند تا کتاب جیب بابایی رو خالی کردیم. وقتی برگشتیم برق قطع بود و پسر گشنه ما شیرینی های روی میز رو با ولع خورده بود.

دلم ریخت وقتی همسرم پارسا رو مثل خربزه تو یه دستش گرفته بود و با یه دست سوار دوچرخه شده بود و به من میگفت وای وای بچه رو بگیر....

شب دوم هم نیمه شب بی دلیل با گریه بیدار شد.

ناهار فردا هم عمو و زن عمو اومدن (دومین دیدار با برادرزاده بعد از یکسال) و گل پسر با ادب ترین پسر دنیا بود .

پارسا خونه عزیز

عصر بابایی برگشت و من و نی نی تنهایی موندیم خونه پدر جون . یه سر رفتیم خونه مادربزرگ های من. هوا سرد بود و از باغ و بوستان و دریا خبری نبود.

یه شب شام رفتیم خونه دایی من. پارسا کلا بهش خوش میگذشت چون چیزهای تازه میدید و تجربه های جدید. مثلا هم هاپو الکی و هم هاپو واقعی

 

شب سوم و چهارم خونه بابا اینا بودیم و پسر از 9 و نیم شب خوابید و تا 8 صبح تکون نخورد. اجابت مزاج روزانه اش هم شده بود یه روز در میون. و حسابی پلوخور شده بود.

از کرامت های نی نی داغون کردن لب تاپ خاله اتنا و البته فراهم کردن موجبات کشیدگی عضلانی  وی....اویزان شدن از شلوار پدر جون وقتی لباس میپوشید و البته پر کردن گالری موبایل شون....رفتن به کلاس درس مادر جون و خوشحالی از دیدن یه عالمه نی نی کلاس دومی (که عکسهاش نیست شد) ... افزایش مهارت رانندگی بصورت حرکات متناوب دست کوچولوش روی فرمون و دنده....

از کرامات نی نی  ما

5 شنبه 3 ابان بلیط برگشت داشتیم  و با بابا و مامانم رفتیم فرودگاه. یه ساعتی پرواز تاخیر داشت. تو هواپیما کنار یه دختر سوسول نشستم در حالی که پارسا از سر و کولم بالا میرفت و تمام لباسم رو خورده بیسکوییت کرده بود. تازه میخواست از سر و کول دختره بالا بره تا دکمه چراغ اون طرف رو هم فشار بده. یه گاز محکم از سر محبت از دستم گرفت که طولانی و پرفشار شد ار ناچاری اخی گفتم که تا چند ردیف برگشتن نگاهم کردن. خونه که رسیدیم متوجه اشنا بودن اطرافش شد و خیلی بامزه و کشیده گفت oooo

 شکلکهای جالب آروین

 چند تا عکس دیگه:

نی نی از دیدن مرغ و خروس متعجب و هیجان زده شده. خونه خودمون هم که برگشتیم و دید چه جای اشنایی هست همین شکلی شده بود

 

 

 نی نی یه سنگ از رو زمین برداشته و خوشحاله که کسی بهش نگفته نههههههه

ببخشید که خسته تون کردم با این همه نوشته و عکس...... در اخر چند تا عکس که پارسا خان جان در  حال هماهنگی برای انعقاد یک قرارداد مهم تجاری بین المللی هستن و گاهی مجبور میشن با دو نفر همزمان صحبت کنن.....(البته با ریموت)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (28)

مامان طاها
5 آذر 90 15:47
من و تو با هم تفاوتهای زیادی داریم تنها نقطه مشترکمون تو حس زیبای مادر بودنه. وبلاگه بسیار زیبایی دارین . خوشحال میشم به طاهای منم سر بزنید و با هم تبادل لینک داشته باشیم.
مامان علي
5 آذر 90 16:57
چشمتون روشن ماماني . ايشاءا.. هميشه به سفر آقا پارسا .
خاله فاطمه
5 آذر 90 21:50
دلم برات یه ذره شده
مامان پارساجونی
5 آذر 90 22:55
هوررررررررراااااااااا.معلومه خیلی خوش گذشته بهتون.ایشالا همیشه خوش باشین.
مامان سام
5 آذر 90 23:09
به به ايشالا كه زيارت پدر و مادر قبول باشه واي خدا موش كوچولو چه گازهاي كوشمولويي به سيبها زده اي پسر شيطون .ايشالا هميشه خوش باشه پارسا جوني
مامان آرینا
5 آذر 90 23:55
سلام.امیدوارم سفر خوش گذشته باشه که حتما خوش گذشته.زیارت مادر وپدر گرامی قبو باشه .پارسا هم معلومه کلی شیطونی کرده.
مامان ارميا
6 آذر 90 11:12
الهي قربون پسر . مامانش نكنه چشمش كرده بودن.از روي دوست داشتن هم ميشه ها. آخه ارميا گاهي كه ميريم مهموني و بعضي آدمها مي بيننش تا صبح باهاش برنامه داريم. جيغ و بيدار شدن و گريه و ... واي عكسهاش خيلي ناز بودن. اونجايي كه داره تلفن ميكنه خوردنيه. دلم مي خواد لپهاشو گاز بگيرم. راستي زيارت مامان و بابا هم قبول. خوش به حالشون و خوش به حال شما كه كلي سوغاتي گرفتين.
نگین مامان رادین
6 آذر 90 13:58
زیارتشون قبوا قسمت شما هم بشه،خوشحالم که بتون خوش گذشه همیشه به خوشی،از روی ماه پارسا جون بوس،خیلی جیگملی یه.
مامان یسنا
6 آذر 90 14:41
چشمتون روشن ! رسیدنتون بخیر
مامان آریان جون
7 آذر 90 1:07
زیارتشون قبول.انشالله قسمت شما بشه.
من عاشق سوغاتی باز کردنم.
جانم چه عکسای جالبی بود.قربون اون شیرین کاریهاش برم.:


مامان رومینا
7 آذر 90 1:21
واییییییییییییییییی چه عزیزه دوست دارم گازش بگیرم ماشما رو لینک میکنیم که پارسا و رومینا دوستای خوبی واسه هم بشن
مامان پرنیا خانوم
7 آذر 90 7:56
اقا پارسای گلم ماشالله چه ناز و با تمکی و چه وب زیبایی داری با این عکسای قشنگت.دست مامان گلت درد نکنه با این همه احساس زیبا .
خاله ی امیرعلی
7 آذر 90 13:54
ای جاااااانم چه قدر خوب و قشنگ منکه اصلا خسته نشدم کلی کیف کردم دوستم چشماتون روشن بسلامتی مامان و بابا اومدن زیارت قبول عکسهای گل پسر باادب و خوردنی مثل همیشه عالیییییی بود
گالیا
7 آذر 90 21:17
خب خب ما که حسابی از دیدن شما خوشحال شدیم حیف که نشد پارسا کوچولو رو بغل کنیم
مامان پیرنیا خانوم
8 آذر 90 7:44
چشم دلت روشن عزیز دلم .اانشالله قسمت بشه با مادر و پدر مهربونت بری عزیزکم.
مامان اسراواسما
8 آذر 90 8:02
سلام جونم!خدارو شکر که پدر جون ومادرجون به سلامتی از زیارت برگشتنچشمتون روشن سفر هم که معلومه خوش گذشتهپ الان عکس آخری جلو چشممه ببین تورو خدا چه ژستی گرفته !آخ قربونش برم
amirmohamad_asra
8 آذر 90 8:58
________@@___________@@__@@@______@@ ________@@____________@@@__________@@ __________@@________________________@@ ____@@@@@@___وبلاگت خيلي قشنگه______@@ __@@@@@@@@@__@@@@@@@_________@@ __@@____________منتظر حضور گرمت_______@@ _@@____________@@@@@@@@@@_____@@ _@@____________ هستــــــــم ___@@@ _@@@___________@@@@@@@______@@ __@@@@__________@@@@__________@@ ____@@@@@@_______________________@@ _________@@_________________________@@ ________@@___________@@___________@@ ________@@@________@@@@@@@@@@@ _________@@@_____@@@_@@@@@@@ __________@@@@@@@ ___________@@@@@_@ ____________________@ ____________________@ _____________________@ ______________________@ ______________________@____@@@ ______________@@@@__@__@_____@ _____________@_______@@@___@@ ________________@@@____@__@@ _______________________@ ______________________@
خاطره مامان بردیا
8 آذر 90 12:50
رسیدن به خیر. خدا رو شکر مثل اینکه حسابی خوش گذشته. عکسا هم مثل همیشه یکی از یکی قشنگ تر بود... قربون این وروجک برم من با اون سیب خوردنش..
مامان امیرناز
8 آذر 90 22:33
سلام عزیزم چشمت روشن ایشالا قسمت خودت بشه نمی خوای عاشورا بیای شمال؟ به ما سر بزن
مامان آوا
9 آذر 90 3:29
زیارتشون قبول عزیزم پستت فوق العاده بود با این پسملی شیرین کارت
مامان نوژا
9 آذر 90 9:26
چشمتون روشن عزیزم
دخترك
9 آذر 90 12:24
سلام مامان پارسا گل پسر هميشه به سفر و خوشي چشمتون روشن پارسا با اون لباس رنگارنگش خيلي قشنگ شده لپاشو ببوسيد راستي منم رمز ميخواما
مامان هامان
9 آذر 90 13:16
سفرنامه جالبی بود عکسها هم خیلی باحال بود همیشه شاد باشیدگل پسر خیلی خوردنیه
مامان علی مرتضی
9 آذر 90 14:30
سلام ممنونم که به ما سر زدید به زور یه وقت خالی گیر اوردم ماشالله به نینیتون چه گازایی زده منم یه عکس از علی مرتضی گرفتم که بیسکیت رو گاز زده خیلی ذوق زده شده بودم اخه تازه یه کوچولو دندونی در اورده ولی گازای بزرگتر از دهنش میزنه خدا پارسارو براتون نگه داره
مامان سام
9 آذر 90 15:37
خصوصيت رو چك كن
مامان سام
10 آذر 90 15:49
اوكي ،عكساي ما براي شما هم باز نشد؟فقط سامي بود؟
مامان پارسا
13 آذر 90 1:19
سلااااااااااااااااااااام خوبین؟خوشین؟ قربون این کوچولوی باهوش و حواس جمع 14 ماهت بشم ممممممممممن اینطور که از شواهد پیداست شما هم مثل ما یه موش کوچولو دارین تو خونتون
مامان پارسا
13 آذر 90 1:21
اااااااااااااااا یادم رفت بگم چرا به من رمز ندادی