سفرنامه شمال 4
سفرنامه شمال ٤
این بار سفر شمال ما به بهانه اومدن مادرجون و پدرجون از سفر حج بود.
شنبه 28 ابان تاریخ برگشت حاجی ها بود و ما برای یکشنبه 11 صبح بلیط داشتیم. یعنی وقتی رسیدیم به سالن که اخرای ولیمه و اخرای ناهار بود. پارسا جونم با اینکه فقط 2 ماه و نیم از سفر قبلی مون میگذشت کلی فرق کرده بود و هوشیارتر شده بود. تمام طول پرواز ایستاده بود و دکمه چراغ بالای سرمون رو روشن و خاموش میکرد و ناهار من رو هم نوش جان کرد.
تو بارون و ترافیک رسیدیم پیش مسافرامون. با اینکه کلا از مامان و بابا دور هستیم این دفعه بیشتر دلم تنگ شده بود و خیلی ذوق این سفر رو داشتم.
تجدید دیدار کل فامیل در سه سوت انجام شد. پارسا هم از بغل این به بغل اون در جریان بود.
روز اول خونه ما بودیم و سوغاتی ها رو باز کردیم. البته خاله جونی ها پیشدستی کرده بودن. یه هلیکوپتر برقی، یه کاپشن و شلوار یکسره و یه ست کامل لباس راحتی هم نصیب نی نی من شد.
اول مثل همیشه غریبی میکرد و میچسبید به من ولی کم کم عادت کرد. دیگه نفس برا خاله هاش نذاشت. اخه رفته بود بالای مبل و پشت سر هم به خاله هاش که پشت مبل قایم شده بودن تالی میکرد.
اینجا پارسا با ذوق و شوق مشغول بازی
از چند تا پله تو هال هم مرتب بالا و پاین میرفت و هیچ مانعی هم جلودارش نبود و خاله ها هم نوبتی اسکورتش میکردن.خاله فاطمه هم به ناچار دهها بار اونو همراهی کرد. دایی وحید و خانمش هم شب با قطار برگشتن تهران و اقا مهدی هم که لطف کرده بود و کلی از تدارکات ولیمه رو به دوش کشیده بود با همون قطار رفت.
شب اول گل پسر 2 بار با گریه از خواب بیدار شد و به زحمت خوابید. نمیدونم چرا؟
به خونه پدر جون زود عادت کرد و میز تلویزیون و اسباب پذیرایی از دستش در امان نبود.
پارسا و عروسک خاله فاطمه (البته ایشون الان دارن برا ارشد میخونن و رابطه چندانی با عروسک بازی ندارن)
بعد از ظهر روز دوم رفتیم خونه عزیز و بابابزرگ. پارسا پیش عمه جون و عزیز موند ... من و بابایی هم به یاد ایام گذشته قدمی زدیم و با خرید چند تا کتاب جیب بابایی رو خالی کردیم. وقتی برگشتیم برق قطع بود و پسر گشنه ما شیرینی های روی میز رو با ولع خورده بود.
دلم ریخت وقتی همسرم پارسا رو مثل خربزه تو یه دستش گرفته بود و با یه دست سوار دوچرخه شده بود و به من میگفت وای وای بچه رو بگیر....
شب دوم هم نیمه شب بی دلیل با گریه بیدار شد.
ناهار فردا هم عمو و زن عمو اومدن (دومین دیدار با برادرزاده بعد از یکسال) و گل پسر با ادب ترین پسر دنیا بود .
پارسا خونه عزیز
عصر بابایی برگشت و من و نی نی تنهایی موندیم خونه پدر جون . یه سر رفتیم خونه مادربزرگ های من. هوا سرد بود و از باغ و بوستان و دریا خبری نبود.
یه شب شام رفتیم خونه دایی من. پارسا کلا بهش خوش میگذشت چون چیزهای تازه میدید و تجربه های جدید. مثلا هم هاپو الکی و هم هاپو واقعی
شب سوم و چهارم خونه بابا اینا بودیم و پسر از 9 و نیم شب خوابید و تا 8 صبح تکون نخورد. اجابت مزاج روزانه اش هم شده بود یه روز در میون. و حسابی پلوخور شده بود.
از کرامت های نی نی داغون کردن لب تاپ خاله اتنا و البته فراهم کردن موجبات کشیدگی عضلانی وی....اویزان شدن از شلوار پدر جون وقتی لباس میپوشید و البته پر کردن گالری موبایل شون....رفتن به کلاس درس مادر جون و خوشحالی از دیدن یه عالمه نی نی کلاس دومی (که عکسهاش نیست شد) ... افزایش مهارت رانندگی بصورت حرکات متناوب دست کوچولوش روی فرمون و دنده....
از کرامات نی نی ما
5 شنبه 3 ابان بلیط برگشت داشتیم و با بابا و مامانم رفتیم فرودگاه. یه ساعتی پرواز تاخیر داشت. تو هواپیما کنار یه دختر سوسول نشستم در حالی که پارسا از سر و کولم بالا میرفت و تمام لباسم رو خورده بیسکوییت کرده بود. تازه میخواست از سر و کول دختره بالا بره تا دکمه چراغ اون طرف رو هم فشار بده. یه گاز محکم از سر محبت از دستم گرفت که طولانی و پرفشار شد ار ناچاری اخی گفتم که تا چند ردیف برگشتن نگاهم کردن. خونه که رسیدیم متوجه اشنا بودن اطرافش شد و خیلی بامزه و کشیده گفت oooo
چند تا عکس دیگه:
نی نی از دیدن مرغ و خروس متعجب و هیجان زده شده. خونه خودمون هم که برگشتیم و دید چه جای اشنایی هست همین شکلی شده بود
نی نی یه سنگ از رو زمین برداشته و خوشحاله که کسی بهش نگفته نههههههه
ببخشید که خسته تون کردم با این همه نوشته و عکس...... در اخر چند تا عکس که پارسا خان جان در حال هماهنگی برای انعقاد یک قرارداد مهم تجاری بین المللی هستن و گاهی مجبور میشن با دو نفر همزمان صحبت کنن.....(البته با ریموت)