یه سلمونی واقعی
بالاخره پسری رو بردم سلمونی. چه گریه ای کرد. خوب بود خلوت بود. تو ٣ دقیقه موهاشو کوتاه کرد اون هم وقتی پسری تو بغل من اب نبات میخورد.
بعد هم یه دوری تو فروشگاه زدیم. پسری از یه فرسنگی که یه نی نی میدید (سن ٢ تا ١٢ سال) بدو بدو میرفت دنبالشون و بهشون لبخند میزد. از کنترل من یکی که خارج میشد.
پارسای من دلم ضعف میره از دیدن قدم برداشتن هات و حفظ تعادل کردنهات. از شنیدن صدای نفست وقتی سرت رو میذاری رو بالشم و دستت رو میذاری زیر سرم و هلم میدی که برم از رو بالش کنار.... میدونی از وقتی تو شکمم هنوز نفس کشیدنت همون بلع مایع اطرافت بود، همون وقتی که از خون من اکسیژنی رو که تنفس کردم میگرفتی منتظر بودم تا صدای نفس کشیدنت رو بشنوم.... و هنوز برام تازگی داره... هنوز باورم نمیشه که تو رو دارم...
چند تا عکس از اون روز تو ادامه مطلب
پارسا در راه رفتن به سلمونی ( قوری قوری مامانی)
پارسا بعد سلمونی
پارسا جونم بچه ها رو به بازی دعوت میکنه و دوسشون داره