ماجرای سفر 2 روزه !!!!
برای تعطیلات ٢٢ بهمن پدر جون و مادر جون اومدن خونه ما. اون هم برای ٢ روز . اخه مامان معلمه و باید برمیگشتن. پارسا هم خوشحال از دیدن مهمون ها شروع کرد به شیرین کاریهای معمول و البته غیر معمول!!!!
شنبه خیلی سرد بود. باد و بارون و یخ.... مامان اینا صبح زودتر راه افتادن تا اگه تاخیری هم باشه به کلاس فردا برسن....ولی ساعتها تو جاده معطل یخبندون و بسته شدن جاده شدن تا اینکه پدر جون زنگ زد که حال مامان خراب شده داریم با ١١٥ میبریمش بیمارستان. ساعت ١٠ شب بود و من تلفنی با پزشک کََََََََّشیک صحبت میکردم که گفت سکته قلبی هست و دارن میبرنش سی سی یو...... من هم که همینجور اشک ریزان و پارسا از پاچه شلوارم اویزوون دستم به جایی بند نبود.پسرم دو شبی بود که هر چی میخورد بالا میاورد...... باز خدا رو شکر میکردم که مامان تو شهر حالش بد شد و نه تو جاده خارج شهر.... خلاصه با پزشک قلب کشیک اونجا هم صحبت کردم که گفت STK بهش دادن و ظاهرا جواب داده و بهتره.
صبح اول وقت با استادم صحبت کردم و تصمیم بر این شد که برم مامانو اعزام کنم بیمارستان خودمون برای انژیو و .... تو اون یخبندون که جاده هر ان ممنوع برای رفت و امد میشد سواری گرفتم و 3 ساعته رسیدم بجنورد.... همون شب با امبولانس برگشتیم. باز س ساعت با تاریکی و یخبندون و امبولانسی که ادم سالم توش نزار و بدحال میشد و من هر ان فکر میکردم درب پشتی امبولانس باز میشه و تخت و مامانم سر میخورن بیرون تو جاده....
مامان رو بردم سی سی یو بیمارستان خودمون و فرداش انژیو شد و خوشبختانه قسمت زیادی از لخته رگش با STK باز شده بود و باید از این به بعد دارو میخورد و بعد 3 روز مرخص شد. قرار شد چند روزی خونه ما بمونن و بعد راهی شمال شن.
پارسا هم دلی از شیطنت و بازیگوشی در اورد. تا 11- 12 شب بیدار بود و با پدر جونش کله کشتی میگرفت. صبح اول میرفت پدر جونو بیدار میکرد و میرفتن روزنامه میخریدن. مادر جون هم استراحت میکرد. من هم که سر کار بودم تا ظهر. بابا و مامانم تا تمام ظرفیت موبایل هاشون از پارسا فیلم و عکس گرفتن تا به خاله اتنا و خاله فاطمه که مدت هاست خواهرزاده شونو ندیدن نشون بدن.
و اما پارسای من :
_تا بابا اهنگ لالایی ( اخر فیلم مختار نامه ) رو میذاشت بدو بدو میرفت طرف تابش تا همزمات تاب بخوره و گوش بده.
_با اشاره میفهموند که صندلی رو بکش کنار سینک برای ظرف شستن( اب بازی)
_انگشتای مشت مادر جون رو یکی یکی باز میکرد و "دو" و" پنج" رو به لهجه خودش میگفت
_شدیدا این روز ها کم غذا و کم اشتها تا حدی که اشکم در میاد
_عاشق دیدن عکس و فیلم های خودش به مدت نامحدود
_ عاشق انداختن کتلت های سرخ شده به قابلمه روی گاز ( وقتی تو بغل مادر جونش به این ارزوی خودش رسید)
_تو تبلیغات تلویزیون برای خودرو تیبا از دیدن گربه سیاه ( پلنگ سیاه ) که دنبال اهو میکرد گریه کرد
_ وقتی تو تلویزیون دو نفر دعوا کنن با هیجان از خودش صدا در میاره و مجذوب میشه و با اهنگ ورزش تو خنده بازار نرمش میکنه
_ تو ماشین خودشو تکون میده یعنی" راه بیافت" و تو خواب سرشو تکون میده یعنی" روی پات لالایی بده بهم هنوز" وقتی وسط اتاق سرشو تکون میده یعنی " منو بچرخون تا سرم گیج بره، کیف کنم"
_کوبوندن پاها به زمین و از گریه ریسه رفتن و مو کشیدن و خونه رو رو سرش خراب کردن وفتی به خواسته اش نرسه و یا دیرتر از حد انتظارش برسه
_عاشق چای برای اینکه با قاشق نبات نیمه حل شده رو در بیاره و بذاره تو دهنش
_ وقتی مثل فشنگ از جاش میپره یعنی تلفن زنگ زده و موبایل به دست پشت در دستشویی بی قراری میکنه تا صاحب موبایل بیاد و جواب بده
_ وقتی پدر جون عینکش رو تمیز میکرد نوه اش دستشو میبرد جلو دهنش و میگفت هااااا
_و....و....و....
و اما خودم که در یکی از این شب ها چیزی شبیه وبا به جونم افتاد و اونقدر کم اب شدم که همه میگفتن زیر چشمات گود افتاده که رفتم زیر سرم و خلاصه به شکر خدا زود بهتر شدم. اخرش هم نفهمیدم از چی مسموم شدم؟؟؟
امروزبعد از 10 روز مادر جون و پدر جون رو تا فرودگاه بدرقه کردیم. بعد 2 ساعت فهمیدم فرودگاه ساری اونقدر ابری و بارونی بودی که هواپیما رفته تهران مهراباد. الان بابا زنگ زد که دوباره راه افتادیم ساری ولی اگه هوا خراب بود شاید برگرده مشهد.....
عجب سفری شده این سفر 2 روزه!!!!!!!!!!!!!!!!