بیشتر از 20 سال قبل
بابایی یه تسبیح سبز داشت که چند سال دستش بود. نمیدونم چی سرش اومد. بعد از اون دیگه تسبیح ثابتی نداشت. سالها گذشته. هوس کردم یکی شبیه شو پیدا کنم بدم بهش . حتما خوشحال میشه....
بابایی یه قاشق داشت که از خونه مادربزرگم اورده بود و فقط با همون غذا میخورد. همیشه هم گم و گور میشد و مکافاتی داشتیم گوشه و کنار کابینت پیداش کنیم. نمیدونم چی سرش اومد. بابایی سالهاست رو قاشقش حساس نیست.
بابایی یه صندوقچه قرمز داشت که مال عروسی بود و مدارک مهم رو توش میذاشت. مامانم زیر استرش هم یه چیزایی قایم میکرد. شاید بیشتر از ۱۰ ساله ندیدمش. شاید هنوز هم توش کاغذ میذارن.
بابایی یه رادیو کوچولو داشت که شبها که چهار تا تشک تو تک اتاقمون ردیف میکردیم ارووم بهش گوش میداد. چراغ قرمز کوچیکش یادمه. اون موقع هنوز مدرسه هم نمیرفتم.
بابایی یه عصا داشت که وقتی پاش مجروح شد تا مدتها دستش میگرفت. همیشه به مامانم میگفت یادگاری های اون روزها رو کجا گذاشتی؟ تا همین چند سال پیش تو باریکه حیاط پشت خونمون عصا رو میدیدم...
دلم تنگ شده خب.