سفرنامه شمال 6
گل پسر اماده سفر برا عروسي خاله اتنا شده.
يه لباس 3 تيكه با جليقه كه 2 بار بردم سايز بزرگتر بگيرم. هر بار كه ميريم شمال وسايل مربوط به پارسا سبك تر ميشه انگار و البته خودش سنگين تر.
5 صبح رفتيم فرودگاه و با تاخير !!!! 9 صبح پرواز كرديم. تو اين فاصله من و همسرم پي پارسا خان روانه بوديم و حتي سواري با گاري حمل بار!!
براي اولين بار در تمام طول پرواز خوابيد . تو فرودگاه ساري هم از دور پدر جون رو شناخت و مثل وقتهايي كه چيزي رو پيدا ميكنه خوشحال گفت : دااااا ... و. رفت بغلش.
روز اول رفتيم خونه پدري اقاي همسر و دسته جمعي با محمد امين خوش تيپ رفتيم دريا... به پارسا خوش گذشت و شن بازي كرد. از برگ درخت ها به خرگوش تو محوطه پارك غذا ميداد و ذوق ميكرد.
روز عروسي 4 تير بود. شب قبلش مامانم همه رو دعوت كرد برا شام خونمون. با ديسك كمري هم كه داره حسابي خسته شد.
خاله فاطمه امتحان داشت و روز اخر رسيد. عليرضا كوچولو هم بزرگ شده و تا يه ماهه ديگه مياد تو جمع ما به اميد خدا.
خب شب عروسي هم كه با اون عروس يه تيكه ماه كه داشتيم كلي خوش گذشت. و به پارسا خوش تر چون با يه دختر 3-4 ساله شيطون دوست شد و يه لحظه يه جا بند نمشد همش مينشستن رو زمين و بعد بدو ميكردن جلوي اينه و داد و فرياد و بپر بپر رو سكوي جلوي سالن كه عروس و داماد ميشينن.
گاهي پيداش نبود و ميديدم رو صندلي كنار يه غريبه نشسته ازش پرتقال ميگيره ميخوره. نميدونم چند تا پرتقال خورد در نهايت.
راستي پدر جون يه پيراهن و شلوار خريده بود كه برا عروسي اونو تنش كردم.
شب كه عروس رو برديم خونه شون تمام راه خوابيده بود. ايشالله اتنا جون و اقا مهدي خوشبخت و خوشحال باشن هميشه.
اين سفر خيلي كوتاه بود و 2 روزه. پسري تو اين 2 روز از فرط شيطنت لب به غذا نزد و موجبات حرص خوردن منو فراهم كرد.
اين رو هم بگم كه نميدونم چرا اخلاقش تو سفر زمين تا اسمون با خونه فرق داشت. حرف گوش نكن و لجباز شده بود انگار. شب ها هم گريه ميكرد. بازيگوشي اش هم چند برابر شد. ولي كلا مثل هميشه پسر خوبي بود.
عكس كم گرفتم چون موبايلم كلا شارژ نداشت. چند تا عكس گفتم خاله اتنا بفرسته كه براتون بذارم.