سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

22 ماهه ام...

1391/5/13 15:06
نویسنده : مامانی
1,047 بازدید
اشتراک گذاری

پارساي مامان . خيلي خوش ميگذره وقتي با هم هستيم.

2 تا دفتر نقاشي داريم كه تو تو يكيش خط خطي ميكني و من تو يكي ديگه. و تو همش تو دفتر من سرك ميكشي كه دارم چي ميكشم. من هم كه يا ماشين و هواپيما و يا جك و جونور.... تند تند مدادرنگي ميدي دستم تا به دلخواه تو رنگشون كنم.

زير هر نقاشي تاريخ ميزنم تا يادگاري بمونه برامون. وقتي حواسم نيست ميخواي دفتر منو رنگ كني كه خودت سريع ميگي: نه نه نه...

...................................................................................................................................

دو تا ماشين كوچولو داري كه عاشقشوني و شبا تو دستاته وقتي ميخوابي و اول صبح هم پي اشون ميگردي و ميگي : هن هن گو؟

اندر احوالات اين دو تا ماشين هم بگم كه يكيشون يه چرخ داره و يكيشون دو تا... يعني اينقدر درب و داغون.

..............................................................................................................................

هنوز حواسمون نيست كه چقدر با نگاهت ياد ميگيري رفتار مارو. مدتي هست كه الياس پسر همسايه مياد خونه مون و تو اصلا نميذاري به اسباب بازي هات دست بزنه و مرتب در حال جيغ زدني. من هم همش ميگم برگرده خونه شون... ديشب ديدم لب پايين الياس رو كشيدي پايين و داري تو دهنشو نگاه ميكني!!!!

اخه يه بار بابايي داشت اينجوري دندوناي الياس رو معاينه ميكرد و مثل اينكه شما هم اونجا بودي...

پارسا و الیاس

.............................................................................................................................

مثلا خيلي تميز و منظمي. يه تيكه غذا بريزه رو دست يا لباست دست از سرم برنميداري تا تميزش كنم و بقيه غذاتو بخوري...

موقع بيرون رفتن از خونه تلويزيون رو خاموش ميكني و چهارچرخه تو تا دم در مياري و از خوشحالي در حال پروازي... گاهي ميبينم از مبل و صندلي بالا رفتي و تمام لامپ هاي هال و اشپزخونه و تلويزيون رو روشن كردي و خلاصه چراغوني كردي كه نگو...

يه ژست باحال ميگيري. گاهي ميري رو مبل و لم ميدي به كوسن و چنان غرق تلويزيون كانال عوض ميكني كه ميگم اين همون فسقليه منه؟؟!!

............................................................................................................................

كوچه هاي نزديك خونه مون.. تا تره باري... تا فضاي سبز و مسير پاركينگ تا محل بازي بچه ها تو كوهسنگي رو بلدي و جلو جلو راه ميافتي و هر از چند گاهي نگاهي ميندازي بهمون تا گم نشيم يه وقت ما!

اگه يه عده پسر بچه 1٠-١٢ ساله مشغول بازي باشن ميري تو جمعشون و يه جورايي باعث كند شدن و خراب شدن بازيشون ميشي ... البته اغلب يكي توشون پيدا ميشه كه توپو بكاره تا تو شوت كني. سعي ميكني پا به پاشون بدوي و خوشحالي ات بي حد و نصابه...

ولي با بچه هايي كه ميان خونه مون بازي نميكني و همش نق ميزني : ماما... ماما تا بيام اسباب بازيهاتو از دستشون نجات بدم.

 ..........................................................................................................................

خيلي چيزها هست كه دلم ميخواد برات ثبتشون كنم. اغلب هم ازت فيلم ميگيرم تا بعد ها ببيني چه شيرين بودي برامون. فعلا خداحافظ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ارمیا
14 مرداد 91 11:11
عزیز دلم.قربون خوشحالیت. داشتم فکر می کردم چرا علی پسر خواهرم اسباب بازیهاش رو به کسی نمی ده. پس اقتضای سنه. ارمیا هنوز دست و دل بازه ولی اینطور که معلومه چند ماه دیگه اون هم اسبابا بازی به کسی نخواهد داد.
الهه مامان یسنا
14 مرداد 91 11:27
چه پسری شدی واسه مامانی. مرد شدی دیگه. هوای مامانو داشته باش پس حالا که بابا ازتون دوره شیرمرد!!
نسرین مامان باران
16 مرداد 91 0:03
چه خوب که یک پسر همسایه دارید هزارتا بوس واسه پارسا جون
زهره مامان آریان
17 مرداد 91 15:12
الهی پسری راه بلد شده و حالا و مراقب مامانشه تا گم نشه. چه ژستی هم برا شوت کردن گرفته