سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

مرداد ما (91)

1391/5/31 18:04
نویسنده : مامانی
984 بازدید
اشتراک گذاری

پارسای من سلام.

بابا حامد تعطیلات عید فطر رو اومد خونه( از سربازی). دیگه از ددر رفتن و بازی کردن سیر سیر شدی.

چهارچرخه ات رو بردیم تو پارک طولی احمد اباد . نه میذاشتی رو نیمکت بشینیم و نه به لوازم ورزشی نزدیک شیم. میگفتی فقط دنبال هن هن سواری من راه بیافتین. چند بار خواستی بری نزدیک خیابون که با تلاش های نفس گیر بابایی و گریه و زاری شما برگشتیم خونه.

نشون به اون نشون که تمام لباس های من و بابایی دایما خاکیه.

یه تی شرت ابی هم برات خریدیم که فی الفور پشیمون شدم. اخه خیلی استقلالی میزنه (به نفع بابا).

خیلی از کلمات رو تکرار میکنی ولی اونقدر از همسن و سالات عقب تری که باید صبر کنم تا بیشتر راه بیافتی و مفصل تو وبلاگت بنویسم.

.................................................................................................................

هفته خوبی رو پشت سر گذاشتی. اولش پدرجون ومادرجون با خاله اتنا و خاله فاطمه اومدن خونه ما و 4 روز پیشمون موندن. تو هم با شیرین کاریهات قند تو دلشون اب کردی.

با پدر جون خیلی جوری و حتی خوراکی هات رو باهاشون شریک میشی!!! به تقلید از من و خاله ها "با با" صداش میکردی. تا چند روز بعد رفتنشون هم هر جا یه ماشی شبیه پژو  پارس نقره ای میدیدی میگفتی "بابا"!!!!!

یه ژست های بامزه ای برا عکس گرفتن میگرفتی که نگو. دست زیر چونه...  نگاه کردن به دوردست...لبخند و...

این هم یه فیگور دست به سینه


همچین میرفتی بغل مادرجون تو ماشین می نشستی که انگار هر روز با هم هستین..

خاطره اب بازی تو حرم هم که اشک خاله اتنا رو در اوردی بعدا اگه دوست داشتی بگو خاله اتنا برات تعریف کنه.

فکر کنم خاله کوچیکه رو رقیب خودت احساس میکردی چون نمیذاشتی به وسایلت دست بزنه و باهاش کل کل میکردی ولی خاله فاطمه اینقدر تو رو تو پتو تاب تاب داد که نگو...

...............................................................................................................

همینجا از ماه رمضون متفاوت امسال بگم که من و تو تنها بودیم. چون به غذا خوردن افتادی برای افطار دو جور غذا رو تهیه میکردم و سفره خوبی مینداختم. همیشه قبل افطار هم بیرون بودیم. اغلب پارک کوهسنگی که تو اون ساعت خیلی خلوت بود. بعد هم با نون بربری تازه میومدیم خونه و تو نون تو اش میزدی و میخوردی.

این عکس هم مال یکی از همون عصرها هست که یه کم سبزی گرفتم تو پارک تمیز کنم و تو به خرگوش جعفری میدادی. وقتی پسره خواست خرگوشش رو ببره گریه کنان به سکو اشاره میکردی تا دوباره برش گردونه ولی پسر کوچولوی من " دنیا همیشه موافق میل ما نمیچرخه"


گاهی پسربچه همسایه وسط افطار میومد و تو هم به شیطنت از غذا دست میکشیدی.. و از من حرص خوردن...

عید فطر امسال بدون فسنجون رکابدارکلا گذشت..

خلاصه اینکه خدا رو هزاران هزار مرتبه شکر که روزگار ما ارومه و همیشه قدردان خدای بزرگم.

...........................................................................................................

 

امروز برای وبلاگ پسر گلم سی دی بلاگ سفارش دادم تا یادگاری براش بمونه

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

خاله آتنا
31 مرداد 91 18:32
دل خاله خیلی تنگ شده براش
زهره مامان آریان
31 مرداد 91 23:31
نازی چه قشنگ ژست گرفته. تو هم هرجا آب می بینی اشک اطرافیانت رو در میاری وروجک؟ پس همدردیم.
الهه مامان یسنا
1 شهریور 91 12:59
ای جون حوله اش رو ببین مثل دخملی منه. قربونت برم
گالیا
2 شهریور 91 23:20
الهی
گالیا
2 شهریور 91 23:21
چند وقت پیش که داشتم از خیابون ولیعصر رد میشدم
یه نفر خرگوش می فروخت اینقدر ناز بود توی یه مشت جا میشدن


خیلی دلم میخواد برا پارسا جوجه ای خرگوشی یا حیوون خونگی دیگه بگیرم ولی یاد مرحوم موتیلیتی و همینطور عدم حوصله برای همین 4 تا ماهی و چند تا گلدون باعث منصرف شدنم میشه.
اخه نسبت به موجودات زنده وحتی گیاه احساس مسوولیت میکنم
مامان پارساکوچولو (شاهزاده کوچولو)
3 شهریور 91 15:03
شما پارسا رو هنوز از شیر نگرفتی؟تصمیمی داری؟!


پارسای من که از 6 ماهگی از شیشه میخوره. از این بابت راحتم..