هر انکس که دندان دهد...
کی میشه این دو تا دندون کرسی در بیاد. این همه بیحالی و لجبازی، دم به ساعت تب کردن، اب دهن اویزون، بی اشتهایی و بدغذا شدن، بدقلقی کردن هاش...واقعا کلافه ام کرده. خدا رو شکر میکنم که این درد و رنجی که هر دو تامون میکشیم به خاطر دندون هاشه و نه مریضی ( گوش شیطون کر) کارم شده این که ازش رو برگردونم تا هق هق گریه هامو نبینه. بچه ام خیلی حساسه اگه ببینه گریه میکنم خیلی ناراحت میشه. فکر کنم دیگه اون قدرت و شور و نشاط سابق رو ندارم. ضعیف و افسرده شدم. نمیدونم والا...صدای ناله اش تو خواب که به خاطر کیپ شدن بینی اش راه نفس اش قطع میشه دیوونه ام میکنه. اتفاقی که همین الان داره میافته. لعنت به هرچی ویروس و میکروب و مریضی..کارم شده شربت و شیاف استامینوفن. ..دستاشو محکم میگیرم و زیر تقلاهاش قطره بینی میریزم... نمیذاره پاشویه اش کنم و مجبورم با کف و پشت دو تا دستام تنش رو خنک کنم. بدخواب شده ومدام نق میزنه وگریه میکنه. نفس اش بوی بدی گرفته. همون بویی که موقع دندون در اوردن میگیره. بویی که استشمامش منو خیلی خوشحال میکنه که علت این تب ها و بدقلقی ها دندون هایی هست که میخوان لثه هاشو پاره کنن و بیان بالا.
یه چیزی بگم. از اواسط شهریور که رفتیم مهمونی باغ استادمون تا حالا پسری یه ریز مریض میشه. اینجوری نبود تا حالا والا!!
.....................................................................................
میاد بغلم بین من و لب تاب روی پام میشینه. به زور صفحه رو میبینم. یاد گرفته با فلش ها صفحه رو بالا و پایین میبره. به عکس یه پسر وبلاگی میرسه که سوار ماشین اش شده. لج میکنه ومنو میبره سمت در و میگه هن هن ، یعنی بریم فروشگاه برام ماشین کرایه کن سوار شم. حالا ساعت 10شب.
میریم سر عکسای تولدش. کار این روزهام شده که برم سر یخچال و از بالا تا پایین نگاه کنم و بعد بگم: نیست مامان ! به به تموم شده. ولی اون باز به کیک تو عکس تولدش نگاه میکنه و انگشت اشاره به سمت یخچال گریه میکنه: به به.. یا اینکه یه شمع و قوطی کبریت بیارم. از من روشن کردن و شعر تولد تولد خوندن و از اقا فوت کردن...
......................................................................................
یه دستمال کاغذی گرفته و بهم میگه اِشی!! (بشین). رو صندلی میشینم.رو نوک پاش وامیسته و شروع میکنه با ضربات کوتاه صورتم رو پاک میکنه!!!
.......................................................................................
دم سوپری بهش میگم پارسا مامانی ببین دماغت بوف شده. سرما خوردی. همین نون رو بخور تو مغازه دست به " به به" (چیپس) نزن. رفتیم خرید کردیم و برگشتیم بدون اینکه مثل همیشه من بگم نه و اون گریه کنه...
داشتیم میرفتیم تو فروشگاه اسباب بازی و لوازم فکری کودکان... دم فروشگاه گفتم: مامانی اون تو به هیچی دست نزن.( نشون به اون نشون که قبلا کف فروشگاه مینشست پازل ردیف میکرد و...) یه دور که زدم دیدم چشماش قرمز شده و اشک الود نگام میکنه. نگو که از نه گفتن من وخودداری خودش بغض کرده بود وحشتناک. دلم کباب شد براش.حالا بهش میگم هرچی میخوای بردار نشونم بده، بغضش میترکه وبلند گریه میکنه.
این هم از پسر حرف گوش کن ما!
.......................................................................................
3 تا استکان چای رو سفره هست. یکی یکی اشاره میکنه و میگه : مامان! بابا! باس! (اسم خودش!!!!)
.......................................................................................
تو فاصله 2 متری هم نشسته ایم.من پای لب تاب. پسری با ماشین هاش بازی میکنه. یهو پا میشه میره تو اتاق تاریکش و فوری با جعبه مدادرنگی بدوبدو میاد تو هال. میگم : وای وای هاپو بود تو اتاقت؟
دوباره میره و با دفتر نقاشی اش برمیگرده. هی میگه مامان! مامان!....
بعد چند دقیقه سرم رو از رو مانیتور بلند میکنم، میگم جانم؟ میگه هآو هآو