فسقل 2 ساله (مهر 91)
بالاخره بعد از کلی اذیت شدن نوزده وبیستمین سفیدی از لثه های پسرم نمایان شد و درست در ٢ سالگی هر ٢٠ تا دندون شیری اش در اومدن. باید تنبلی رو کنار بذارم و مسواک زدن مرتب رو بهش یاد بدم. الان جسته گریخته مسواک میزنیم. و دیری نخواهد پایید که مامانی دست رو صورت ورم کرده و گریان سر از محل کار بابایی در بیاره
امسال مامانی که من باشم امتحان بورد دارم یه چیزی شبیه کنکور ولی سخت تر که البته یه امتحان خروجی برای تخصص هست و هم دوره ای های من به طور شبانه روزی در حال خر زدن هستن. بنده هم علیرغم میل درونی رفتم مهدکودک سر خیابون (نیکان) و فرم ثبت نام گرفتم تا عصر ها پسری رو ببرم مهد و خودم تنی به کتاب بزنم. البته نشون به اون نشون که هر بعد از ظهری که میخوام با پارسا جایی برم در خواب خوش طولانی فرو میره و بیدار بشو نیست واخرش هم به زور و بدخلق بیدار میشه و تازه باید چای بخوره تا خستگی خواب از تنش در ره. حالا نمیدونم این ساعت های عصر تاریک و ابری پاییز و زمستون میتونم طوری ببرمش مهد که هم برای خودش مفید باشه (برنامه اموزشی مدون برای بچه ها دارن) و هم برای من!!؟
دیشب یه ماهی با شکم پر شمالی درست کردم فراتر از به به... جای شما خالی . البته اقای همسر که سیب زمینی و بادمجون خورد و البته شکم پر بدون ماهی!! پسری ولی بی میل نبود و از ذوق ترشی لیته هم شده لقمه ها رو به خوبی پذیرا بود.
و اما پادشاه فصل ها پاییز اومده و مامانی متوجه شده که تمام لباس های پارسا از نطر هیکلی اندازه هستند ولی از نظر قدی بسی کوتاه...پس دست در جیب مبارک برده و چند تا لباس پاییزی و زمستونی خریدیم. ( وای جاتون خالی یه مغازه اول وکیل اباد گیر اوردم لباسهای قشنگ با قیمت عالی)
انگار زدم تو خط زرد و خاکستری!!
از شکل و قیافه پسری بگم که شده عین انیشتن از نظر موهاش البته. وقتی میریزه رو پیشونی اش خیلی معذب میشم. جدیدا حس لامسه سطحی اش به کار افتاده همش در حال خاروندن گردن و کله و گوش هاشه و پوشکش رو هم انگار میخواد دربیاره همش. همین روزها میبرمش سلمونی البته با اجازه بزرگترها ( که مخالف کوتاه کردن موهای گل پسر هستن).
امروز عصر رفتیم شهر بازی. خوب و خلوت بود. پسری به جای هیجان و خوشحالی از سواری کردن همه اش در حال اکتشاف اجزا وسیله مزبور بود. جایی که کارت میکشیم، چراغ های روشن وخاموش، نی نی های اطراف و ...از چشمش دور نمیشدن. من رو هم دعوت میکرد که کنارش بشینم با این حجم و چگالی که دارم معذور بودم.
پسر گلم با کارها و لهجه بامزه این روزهات همه اش باعث نشاط و خنده و تعجب من میشی.
وقتی به لیوان بابایی که روش عکس خرچنگ داره ( متولد ماه تیر) نگاه میکنی و میگی : ارگنگ
اخه گل پسری تو این همه کلمه کاربردی و روزمره که باید یاد بگیری خرچنگ رو از کجا پیدا کردی؟؟؟
لب تاپ بابایی رو باز کردی و بعد به اشپزخونه اشاره میکنی: کاخ او... میفهمم چی میخوای ولی بهت قاشق و بعد چنگال میدم. میگی : نه..کاخ او.. یه چاقو بهت میدم. بدو بدو میری سر لب تاپ میخوای اتیکت های کنارش رو با نوک چاقو در بیاری؟ اخه از کجا یاد گرفتی؟
موقع خواب میگی : اِش (شیشه شیر) من هم خودمو به نفهمیدن میزنم. اخرش میگم: خب بگو "شیر" یا بگو "جی جی".
دقیقا شب بعد موقع خواب به اشپزخونه اشاره کردی و گفتی : گی گی... گفتم چی؟ تکرار کردی: جی گی.. فدای اون فسفرهات برم من!
فعلا برای امشب بسه. بد نیست سری به برانوالد خودم بزنم!
یه عکس ازت میذارم از سرگرمی جنابعالی تا بذاری من به کارم برسم: