اسپند دونه دونه..
روی نیمکت نشسته بودیم. دختره به پارسا گفت: مژه هات چه خوشگله. به من میدی شون؟
از اون روز چند بار شده که وحشتناک گریه میکنه و چشمای بسته شو میماله. من هم هول هولکی چشماشو باز باز میکنم تا مژه هایی که تو پلک پایین گیر کردن دربیان!
.
.
.
خونه که میرم دیگه پارسا محل به پرستارش نمیذاره و از خونه هم که میرم میچسبه بهم.
صبح پرستارش پرسید: عصرها که میبرینش مهد راحت باهاتون خداحافظی میکنه؟
من هم با اعتماد به نفس واقعیت رو گفتم: اره.
امروز عصر برای اولین بار انچنان لبش رو کج کرد و بعد گریه، که از بغل مربی گرفتمش و گفتم امروز میبرمش خونه!
.
.
امروز (30 ام) هم به سختی و باگریه ازم جدا شد .اخه مارگزیده چند بار باید نیش بخوره تا بفهمه حتی یک کلمه نباید از بچه اش تعریف و حتی شبه تعریف بکنه و یا وقتی از دهنش در رفت اسپندی...ان یکادی...حالا به جای درس خوندن به فکر خیسی چشم پسرم هستم.
نوشتم تا من یادم بمونه و تو بدونی!