سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

عکس و خاطره ارتکند

1392/8/8 13:40
نویسنده : مامانی
1,623 بازدید
اشتراک گذاری

 

از کله سحر پاشدیم و آماده رفتن. کلات نادری. بهشت گمشده ارتکند!

دوستم سارا با شوهرش و یکی از دخترای رشته داخلی اومدن دنبال من و پارسا.

تلاش من برای خوابوندن پسر تو ماشین بیفایده بود. هوا عالی بود. 4-5 تا ماشین بودیم. تو راه واستادیم و چای و فرنی خوردیم

 

به خود ارتکند که رسیدیم پارک کردیم و بقیه راه تو رودخونه و سراشیبی و سنگلاخ بود. دو ساعت تا رسیدن به آبشارها و دو ساعت برگشت. آقایون گروه قول داده بودن تو اوردن پسری کمک کنن. خیلی دودل بودم برای بردنش همش تو اب و مسیر های شیب دار و بعضا خطرناک.

ولی نشون به اون نشون که پسری دست تو دست من جلوتر از بقیه و شاد و شنگول راه میومد و تمام مسیر 4 ساعته رو نه نق زد و نه اومد بغلم. طوری که همه تعجب کرده بودن و به به و چه چه میگفتن بهش، اونقدر که تا 2 روز اسپند دود کردم براش.

تو راه یه تخته سنگ خیلی بزرگ مسطح بود که هله هوله و چای خوردیم و خستگی درکردیم. یه جاهایی هم باریکه راه بود و صخره بود که نردبون فلزی زده بودن با زاویه 90 درجه باید بالا میرفتییم. الان که یادم  میاد  یه جوری میشم. خوب بود رهبر گروهمون راه آشنا بود و پارسا رو اینجور جاها بغل میکرد.

بعد به آبشار رسیدیم که یکی از بالی صخره های بلندی که محاصره مون کرده بودن میریخت پایین و صدای مهیبی داشت. چله تابستون از سرما میلرزیدیم. پارسا فکر کنم یه خرده از عظمت آبشار و سرمای اونجا وحشت کرده بود و محکم تو بغلم چسبیده بود و میلرزید که یه شال دورش پیچیدم و اروم شد.

 

این عکس از بالای آبشار هست که از اینترنت گرفتم و ما ته اون دره تو یه باریکه راه بودیم که آبشار به زمین میرسید

من و پارسا پایین همون آبشار

یه ابشار دیگه هم تو یه غار تاریک بود که بقیه حسابی رفتن زیر آبشار و خیس شدن و جیغ کشیدن!

این عکس ورودی غار که دولا دولا یه مسیری رو رفتیم

این  2 تا عکس هم وقتی به سقف غار نگاه میکردیم و آب رو سرمون میریخت

 

 

بعد برگشتیم جای پارک ماشینا و من میوه اورده بودم و خوردیم و قرار بود هر کس تن ماهی بیاره برای ناهار. از خستگی جونی نمونده بود برای کباب زدن.

پارسا تو راه برگشت 3 ساعته تا خونه کلا خوابید. خونه که رسیدیم بابای پارسا رفته بود زاهدان. لوبیا و تن ماهی خوردیم. پارسا شربت و من قرص استامینوفن برای پیشگیری از بدن درد حتمی مون خوردیم و خوابیدیم .

تا دو روز خستگی تو تن پسرم بود چون ازش میپرسیدم بریم رودخونه؟ میگفت: نه! رفتیم!

ولی بعد اون میگفت بریم رودخونه! با ماشین سفید (همون سانتافه ای که رفتیم) بریم!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان امیرعلی
10 آبان 92 13:16
انشالله همیشه به گردشچه جای باصفایی رفتین.منم عاشق آبشارم


مرسی. آبشارها ابهت خاصی دارن
مامان ارمیا و ایلمان
11 آبان 92 8:48
وای چه جای قشنگی . ایشالله همیشه به گردش.


مرسی عزیزم
سپیده
11 آبان 92 19:51
وای من اینجا رفتم کلی خاطرات برام زنده شد


من بعد 6 سال مشهد بودن اون هم بخاطر برنامه همکلاسی هام رفتم
كيهان
12 آبان 92 8:29
درود

اميدوارم كه هميشه از سفر هايتان لذت ببريد.

و مطمينم كه پسر كوچولوي شما يكي از علاقمندان به طبيعت خواهد شد.

شادي تا ن روز افزون




ممنونم. امیدوارم همینطور بشه

ربولي حسن كور
12 آبان 92 23:53
سلام
جاي قشنگيه
واجب شد اگه اومديم اون طرفا يه سر بريم
خدا پسرتونو هم حفظ كنه


اگه میخواین فسقل تون رو هم بیارین چند تا توصیه ناقابل دارم..اگه گذرتون افتاد خبر بدین

الهه مامان یسنا
14 آبان 92 14:49
چقدر جای قشنگیه فوق العاده است


جای شما خالی
مامان سهند و سپهر
10 آذر 92 13:27
خیلی زیباست