سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

مهد جدید...پرستار جدید

1393/1/28 22:38
نویسنده : مامانی
819 بازدید
اشتراک گذاری

 

خلاصه از ماجرای چند ما اخیر مینویسم بدون جزییات

اول یکی دو تا پرستار شبانه روزی اومدن برا مصاحبه که قبول نکردم.

ناچار شدم صبح ها تا ساعت 2 پارسا رو بفرستم مهد بعد خودم پیشش باشم تا 5 و از ساعت 5 تا فردا صبح پرستار بچه همسایه مون که تعطیل میشه بیاد پیشمون . آخه ممکنه هر لحظه نیاز باشه برم بیمارستان و نمیتونم پارسا رو تنها بزارم.

تو ساعاتی که پرستار نیست گاهی مجبور میشم پسر رو تو این سرما با خودم ببرم و یا ظهر ها که خوابه سریع تنها بزارمش برم بخش و برگردم، از ترس اینکه مبادا بیدار شه و بترسه.

بعد یه مدت هروقت کاری پیش میومد پارسا رو میبردم خونه همسایه تا پرستار مشترکمون ازش مواظبت کنه. اخه اون هم 2 تا پسر داشت یکی 4 ساله و یکی 1.5 ساله.

اما صبح ها پارسا رو بیدار میکردم. گاهی ذوق مهد داشت و گاهی میگفت میخوام بخوابم. با صدای شبکه پویا بیدارش میکردم. بعد جیش و لباس و صبحانه تا سرویس میومد. حالا پسر میگفت میخوام کارتون ببینم...واستا!

سرویس که دیر و زود میومد که هیچ ، کار من هم عقب میموند. آی حرص میخوردما...پیر شدم..

ظهر هم که دیرتر از 2 برمیگشتم پارسا و غذایی رو که برامون میاوردن رو از پرستار همسایه تحویل میگرفتم و میرفتیم چرت میزدیم و زندگی وفق مراد میگذشت.

یه پرستار 105 کیلویی که مادرش ولشون کرده بود و باباش فوت کرده بود و داداشش دعوا داشت باهاش. از اهالی همین شهر کوچیک که فارسی هم صحبت نمیکنن.

البته پرستارش کمابیش یکی در میون میومد ولی خللی به کار من وارد نمیشد تا اینکه...

3 ماه گذشت

 

مشکلات از زمانی شروع شد که نیت کردم مطب بزنم.

بنابراین کارم دو برابر میشد و باید یه پرستار فیکس برا پارسا میگرفتم. البته اون یکی که 3 ماه مونده بود و میگفت من هر سه تا بچه رو تا عصر نگه میدارم ولی میدونم نمیشد.

تا اینکه بهانه ای پیش اومد و حرف تو حررف من وخانم دکتر همسایه و پرستاره شد که پرستار از دهنش پرید که من خسته شدم. منم گفتم از فردا نیا...

فرداش مهمون هم داشتم که خانواده شوهرم بودن بنابراین دوباره بنده خدا مادرشوهرم رو نگه داشتم تا یه پرستار پیدا کنم و تلفن زدن به شرکت ها و سپردن به این و اون شروع شد تا یکی پیدا شد شبانه روزی.

مطلقه که دختر کوچیکش پیش خاله اش بود. از اواسط سفند اومد و 15 روز عید تعطیل بود و بعد هم هی یه روز عصر میگفت برم 2 ساعت دخترم مریضه و یه روز خاله ام مریضه..

تا اینکه شد 3 روز پیش اواخر فروردین که خاله ام بدجوری مریضه فبا بچه ام بیام یا پاره وقت بیام. منم گفتم نمیشه...و رفت و دوباره زنگ زدن های من و دنبال پرستار گشتن شروع شد

البته یه بار تعریف کرد که چندسال پیش مثل دیوونه ها با لباس خونه میرفته تو خیابون و خوش نمیفهمیده و آخرش بردنش فلان شهر جن گیر دو تا جن از تو جلدش در اورده..

بابا منو داری، شبا میترسیدم جن ها به هوای اون بیان خونه مون. آخه جن شر عاشقق شده بود!!

زنگ زدم اینبار دیگه مادرشوهرم نیومد. بعد زنگ زدم بابا اومد دو روزی موند. امروز یه پرستار پیدا کردم قراره از فردا بیاد. این یکی هم اهل همین شهر هست و همین قوم.

ولی ناخوداگاه از هرچی کارگر خونه و پرستار بچه اس بیزار شدم..

 

 

و اما مهدکودک

اولین روز مهد پسرم که منتظر سرویسه

 

کلی وسیله براش خریدم. رفت و برگشت با سرویس بود. با پسر همسایه، آرین میرفت و تنها فارس زبان مهدشون بودن. خیلی با مربی و بچه ها جور نبود. زبونشون رو نمیفهمید و مهربون هم نبودن.

پارسا تعریف میکنه با لهجه شیرین یه بچه سه ساله:

امروز تو سرویس اقای راننده گفت پارسا بشین. ماشین سفید دنده عقبی اومد. ماشین زرد نه ها..ماشین سفید

گفتم: سرویس تصادف کرد؟ گفت نه

میگه: سرویس امروز رفت .منو نبرد .دوباره اومد. خانم مربی زنگ زد گفت بیا پارسا جامونده.

گفتم شعر خوندین؟ گفت  مربی ام نیومده که..

(نتیجه این میشه که مربی اش امروز نیومده و مربی موقت برا سرویس اماده اش نکرده و سرویس رفته و پسرم تو مهد جامونده...)

بعد هم گفت که امروز جورابم سوراخ شد تو مهدکودک. ارین از اون غذا نخورد و ...

اغلب هم میگه امین امیر (دوقلو ها) منو زد بیا به مربی بگو..   یا میگه منو  نبر مهدکودک نی نی ها منو میزنن!

نقاشی های جدید میکشه که معلومه که از مهد یاد گرفته

 

هر هفته چهارشنبه تو دفترچه اش مطالب اموزشی اون هفته رو مینویسن تا اخر هفته باهاشون کار کنیم. این هفته همه شعر و مشاغل و کلمات انگلیسی رو بلد بود.

خلاصه وضع به همین منوال بود تا اینکه

نیت کردم مطب بزنم. پس صبح ها باید زودتر میرفتم سر کارم و ظهر ها نمیتونستم پارسا و از سرویس بگیرم و به قصد گرفتن پرستار شبانه روزی پارسا دیگه مهد نرفت

خودش هم میگفت دیگه نمیرم مهد...زیاد رفتم

منم دلم نمیخواد بجه رو صبح زود بیدار کنم.

بچه چه  گناهی کرده مامانش دکتر شده!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)