سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

گردش یک روز دیرین

1393/3/20 23:09
نویسنده : مامانی
836 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

16 خرداد 93

واقعا همین بود...

گردش یک روز دیرین ولی توی جنگل گلستان... نم نم بارون بود

نزدیک ظهر راه افتادیم رفتیم جنگل تا روستای زیارت. تو اون حال و هوا مزه خاصی نداشت. پر از ساختمون های اپارتمانی ساخjه و درحال ساخت...زباله های کنار رودخونه..ماشینهایی که جا و بیجا پارک کرده بودن. زیارت هم خواستم برم که توفیق نشد واقعا و فقط چند تا عکس گرفتیم. البته تا ابشار نرفتیم.

تو راه برگشت کنار رودخونه نزدیک پل نشستیم و تنقلات خوردیم. خوبی اش تو خلوت بودنش بود. و هوای ابری و افتابی.

پارسا ذوق این جور جاها رو داره و یک کم پاهاشو تو رودخونه خیس کرد. بعد از تشنگی ناشی از تخمه افتابگردون و پفک فهمیدم تی بگ نیاوردم. تو مسیر رودخونه راه افتادم با پارسا بالاخره از یه خانواده چای خشک مورچه ای طعم البالو پیدا کردمبغل برگشتم دیدم ابجوش کم اوردمگریه ولی همون نصفه لیوان چای کنار رودخونه و زیر درختا خییییییلی چسبید.

با اینکه انکال بودم کاری هم بهم نداشتن. خلاصه تو سکوت برگشتیم.

یک ساعت نشد که طوفان شد. باررون که چه عرض کنم قلپ قلپ بارون از اسمون میومد با یه باد خیلی تند که همین قلپ قلپ ها رو کجکی میکرد.

یادم میاد رفتیم تو بارون تا زیرپوستمون خیس شد. ماشین رو بردیم زیر ناودون پارکینگ اب با فشار زیادی اونو شست. بعد هم اب قطع شد گفتن تا صبح فردا قطعه که بابای پارسا کلی اب باروون ذخیره کرد برای ضروریات...

شب هم همسرم ما رو برد رستوران و هرچی این چند روز برنج نخورده بودم تلافی کردم.اون هم با موزیک تو رستوران گردون زیبا پارسا تو خواب و بیداری غذا خورد.

پسرکم از صبح کلی خسته شده بود.

روز خوبی بود شبیه روز عید یا روز تولد. میذارم به حساب عید مبعث سالگرد قمری ازدواجم...همینطوری..

 

منظره کنارمون:

وقتی بخوای چرتی بزنی منظره بالای سرت:

..................................................................................................................................

دو سه روزی پدر و مادرم با خواهرم و طلوع نی نی 1 ماهه اومدن خونه مون.

برخورد پارسا برام جالب بود. کلا تا حالا واکنشی نسبت به بچه ها نداشت و حتی حساس بود که من بهشون توجه نکنم.

اون روز هم اولش اینجوری بود تا اینکه مسوولیت شیر خشک دادن به بچه رو به عهده گرفت و دیگه شد صاحباب بچه.

اگه گریه میکرد فوری شاکی مشد که گشنشه .بده من بهش شیر بدم.

یا وقتی از خواب بیدار میشد به خاله اش میگفت اگه رو ی پای من بود میخوابید.

حتی میذاشت رو پاش و براش لالایی زمزمه میکرد و میگفت ببین طلوع دستش چه کوچیکه...پاش چه کوچیکه.

و جلوی ارین هم افه میومد که من دارم از نی نی مواظبت میکنم.

اخرش هم که میخواستن برن به خواهرم میگه شیشه شو نبر اگه گشنش بشه چی؟ بچه ام فکر میکرده نی نی میخواد پیش من بمونه. بعد هم گریه کرد که دلم تنگ میشه براش!

پسندها (2)

نظرات (0)