یه روز تابستونی
یه روز 5 شنبه دم ظهر کباب کوبیده گرفتیم رفتیم جنگل
چسبید واقعا
با پارسا از رو درختا برا گلدونا خزه جمع کردیم. پسر هم با بیلچه و سطل مشغول برگ زدایی کف جنگل بود..
خواستم یه کم قدم بزنیم همش میگفت دور شدیم و برگردیم پیش بابا...نمیدونم چرا میتترسید. من فقط گفته بودم پارسا ما اینجا نشستیم تو نگاه کن از بالای تپه پشت درختا خرس نیاد
بعد هوس دریا کردیم...یه شهر و شهر بعدی و شهر بعدی همینطور سواحل زیبا رو میدیدم و به مذاق مون خوش نمیومد. آخرش سر از دریای بهشهر نزدیک نکا سر در اوردیم. یه الاچیق گرفتیم و پسر و پدر رفتن اب بازی.
منم رو به دریا چای و استراحت
از این پرتقال کوهی ها هم خریدیم که علیرغم شکل و عطر خوب بی مزه بود
دیگه تا برسیم خونه شد 11 شب
ولی بسیییی خوش گذشت سه تایی با هم..
ماکارونی سفید:
پسر: مامان من ماکارونی سفید میخوام
من: چییی؟
پسر: ماکارونی سفید.. با بستنی
من: اها.... فالوده