سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

دهه اول پاییزی (پست ویژه)

1394/7/17 0:32
نویسنده : مامانی
1,475 بازدید
اشتراک گذاری

دهه اول پاییز امسال دقیقا بین دو عید قربان و غدیر...

دخمل کوچولوی من که قرار بود نیمه پاییز بدنیا بیاد صبح روز چهارم پاییزی غافلگیرم کرد و اومد تو بغلم...

علیرغم اصرار خانواده ها عید قربان و چند روز بعدش رو میخواستم تو شهر غریب تنها باشم تا سر وسامونی به کارهام بدم و بعد برم خونه مادرم و اماده بشم برا سزارین. عید قربان رو تنها تو خونه بودن اون هم درحالی که از اقصی نقاط بوی کباب میاد خیلی سختهگریه

خلاصه ماجرا از یه کمردرد ساده اخر شب شروع شد و به نصفه شب رسیدن بابا و خواهرم و سزارین اوژانسی دم صبح تو شهر غریب پایان یافت.حالا تو فاصله اومدنشون با درد متناوبی که داشتم وسایل و ساک هام رو جمع کردم و دوش گرفتم و لباسهای بند رخت و جمع کردم و سروسامونی به اوضاع خونه دادم به خیال اینکه میرم شهر مامانم اینا برا زایمان. ولی خواهرم که رزیدنت زنان بود گفت وضعیتت اوژانسی تر از این حرفهاست. درد زایمانی کشیدم که مپرس! اول رفتیم یه بیمارستان دولتی که دکترش گفت درد رو ساپرس کنید تا صبح بیام!!!! منم رضایت شخصی دادم و رفتم خصوصی و زنگ زدم به همکارم که متخصص زنان بود . نیم ساعته رفتم اتاق عمل!

بنده خدا خواهرم تا صبح دنبال کارای من بود. مادرشوهر صبح زود وهمسر تا بعدازظهر با هواپیما اومد.

پسرم حول و حوش 11 صبح اومد. اول اومد کنار من و بعد خواهر جدیدیش...

همون شب مرخص شدم و شب اول سخت و پردرد و گرمی رو تو اتاقم با بچه گذروندم که یادم نمیره. از فرداش راه افتادم به بچه شستن و شیاف گذاشتن و ...

همسرم فرداشب زایمانم رفت و زنگ زدم پدرم اومد دنبالم تا یک ماهی برم خونه مامانم باشم بچه از آب وگل دربیاد. حدود 48 ساعت بعد زایمانم راه افتادم دنبال شناسنامه بچه و تو ماشین نشستن مکرر باعث کمردرد طاقت فرسایی برام شد.

اسم دخترم رو گرفتم گلسا ولی در آخرین لحظات اسمش عوض شد: مهسا : مهساسادات

خیلی درهم برهم و برخلاف برنامه ریزی که کرده بودم وسایل رو جمع کردم و راه افتادیم.

خلاصه مراقبت 24 ساعته شامل شیر دادن و آروغ گرفتن و خوابوندن و پوشک عوض کردن نی نی شروع شد. البته کنار تقویت وضعیت جسمانی با شیر و ابمیوه و دل و جگر و شیرینی خامه ای و وزنی که خیلی آهسته پایین میومد.

روز چهارم رفتیم تست تیرویید و روز پنجم با بابام و پارسا رفتیم بیمارستان اطفال برا تست ایکتر. چون واقعا چشم و صورتش زرد شده بود. زردی اش بالا بود و مامانم با شیر خشت طی 3 روز اصلاحش کرد.

این وسط یهو پارسا تب کرد و دهان و گلوش پر از زخم وآفت شد طوری که یه قلپ آب به زور میخورد. اشتهاش صفر شده بود و شدیدا ضعیف. چند روز غذا نخورد و بالاخره بردم سرم بهش وصل کردم تا یه کم سرحال بشه.

مریضی اش کوکساکی نوع آ بود که تو این فصل شایع هست و ا زخم دست و پا و دهان و تب خودشو نشون میده. خواهرزاده ام نوع خفیف اش رو گفته بود و پسر عمه ام نوع شدیدش رو. ولی من با افسردگی بعد زایمان و نوزاد شیرخواره و کم خوابی و درد جراحی واقعا طاقت مریضی پسرم رو نداشتم و اشکم سرازیر بود. باز خدا رو شکر دخترم تو اون چند روز آروم بود و خیلی اذیت نکرد. خلاصه یواش یواش بهتر شد. حدود 5 روز مریضی اش طول کشید. هر روز از زخم های گلوش عکس میگرفتم.

شالازیون چشم هاش هم خوشبختانه پسرفت کرد و شد همون چشمای دوست داشتنی من (گوش شیطون کر)

تو همون حال مریض اش شد هشتم مهر. روز تولدش.  یکی دو روز بعدش بابایی اش کیک خرید وشمع. چند تا اسباب بازی هم خاله هاش و من وباباش خریدیم. پسرم حتی نتونست یه لقمه از کیک تولدش رو بخوره. بهش قول دادم که دوباره حالش که بهتر شد براش تولد بگیرم.

دو سه روزی رفتیم بابل خونه پدربزرگ پدری پارسا. روز اول پسرعمه اشبود و سرگرم بود و از فرداش باباش اومد وبا بیرون رفتن خودشو سرگرم کرد.

یکی دو تا از دوستان وفامیل هم برا دیدن دخترم و تبریک اومدن.

مادرجون هفته ای دوبار فسقل دو رو میبره حموم. الان عرق نعناع و نبات گرفتم روزی یکی دوبار میخورم تا نفخ بپه کمتر بشه. دست وپام به خاطر فسقل 2 بدجور بسته هست.

پرستار قبلی پارسا دیگه نمیاد. پارسا قراره بره مهد ومن باز در به در دنبال پرستار برا فسقل 2 هستم. و این بزرگترین دغدغه این روزهای منه.

روزها رو میشمرم تا این کوچولو از فاز نوزادی  دربیاد. شاید تا عید نوروز فعلا روزشماری کنم....

روزهای اول که اومدیم پارسا ودخترخاله اش طلوع اصلا با هم نمیشاختن یعنی بیشتر پارسا باهاش لج میکرد ولی الان پارسا خیلی بهتر شده و دیگه حساسیت نشون نمیده به این دختر کوچولوی ما..و از این بابت خیالم راحت تر شده.

 

پسر خوبم از اینجا بهت تولد 5 سالگی ات رو تبریک میگم و همیشه خدا رو به خاطر این هدیه ارزشمند شکر میکنم و همیشه خدا از نگاه کردن بهت اشکم سرازیر میشه دقیقا مثل روزهای اول زندگی ات که تاب و توان تحمل این هدیه ارزشمند رو نداشتم...تولدت مبارک گلم...

و دختر کوچولوم که زندگی منو رنگین تر کرد..عاشقشم...

........................................................................................................

در اخر اینکه این دهه اول مهر 84 پر از اتفاقات ناراحت کننده بود. حادثه مرگ بار منا حج امسال..فوت همسر یکی از دوستانم و حوادث ناراحت کننده دور و نزدیک دیگه. خدایا بلها رو از ما دور کن.

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)