عطر بهار نارنج
یک جمعه بهاری که سه نفری بودیم ومثل همیشه اصلا حس خونه موندن نبود و یه گشتی تو محوطه زدیم تصمیم گرفتیم بریم پارک بهار نارنج جمع کنیم به نیت گردبند کوچولو.
مثل همیشه به اولین درختی که رسیدیم افتادیم به جونش و بچه به بغل یه کم بهار جمع کردیم بعد متوجه شدیم که ای دل غافل داخل چمن پارک بسی درخت نارنج پر از شکوفه هست.
پارسا رفت یه کم بازی کرد و بعد حصیر اورد تو علف ها با نینی نشستن ومن هی درخت بتکون وهی شکوفه جمع کن ...
خوشبختانه خلوت بود اون موقع و فقط یه خانمی با دو تا بچه اش بودن که هی من رو به حرف میگرفتن. دخترش همسن مهسا بود والبته تپل تر وپرسرو صداتر و ژله ای رو که من به خاطر غیربهداشتی بودن به پارسا هم نمیدم با ولع میخورد.
بعد پسری هم که هی غرمیزد بریم اومد و دید که چقدر شکوفه خوشگل رو چمن تکوندم شروع کرد به جمع کردن.
من هم به یاد لذت های دوران کودکی ام ذوق زده بودم
القصه نتیجه شد این: