زنبور در مهمانی ما
جمعه اول شهریور قرار بود دوستم با دوتا پسراش بیان خونه مون (همون سوییت بیمارستان). از شب قبل مرغابی و فسنجون بار گذاشتم و برنج و کیک و میوه و وسایل شیرموز و..خریدم.
صبح ۷ بود که با استرس و فحش به خود رفتم بیمارستان و ۸ برگشتم. چند تا مریض از شب قبل اوژانس مونده بودن.همش فکر میکردم فسقل بیدار شده وگریه میکنه ولی همه چی به خیر گذشت.تو این فاصله برنج از نگهبانی گرفتم و از فروشگاه بیمارستان نمک و نوشابه خریدم.
ماکارونی و وسایل سالاد اماده کردم و جارو و نظافت و صبحانه دادن بچه ها و...
ساعت ۱۱ مهمون هام اومدن. همون دوست جراح ام که قبلا همسایه دیوار به دیوارمون بود تو بیمارستان. الان جراحی اطفال تهران قبول شده و کلا دارن میرن.
بچه ها اومدن تو نگرانی آرین این بود که پارسا اونو نشناسه. آرتین هم حسابی بزرگ و بلبل زبون شده بود. سرگرمی شون شده بود ماشین شارژی پارسا. تو محوطه هم بازی کردن. مهسا هم یه کم قیافه خجالتی ها میگرفت و یه کم نق نق میکرد برای خواب که بالاخره قبل ناهار خودش خوابید.
بعد از ناهار بچه ها مشغول بازی بودن که یهو پارسا جیغ کشید وگفت آییی دستم آییییی دستم. قرمز شده بود و فقط جیغ میکشید ویه تو تا فحش هم به بچه ها داد در حد نادون و اینا...اومده بود کنارم که دیدم یه زنبور رو لباسشه. فک کنم زنبور داشت رو گردنش راه میرفت واون هم بیخبر دست زد بهش و زنبوره هم گردنش رو نیش زد و هم انگشت شستش. دوست دیگه ام که متخصص داخلی هم هست اونجا بود سریع زبور رو کشت وگفت یخ گذاشتم رو جای نیش. پارسا جیغ میزد همش و مهسا هم از ترس اون گریه میکرد تو بغل دوستم. بعد ۵ دقیقه ارووم شد وتموم.
دوستم یه پتو ضخیم برا مهسا کادو اورد و منم یه عطر بهش هدیه دادم.
خلاصه پلو فسنجون برا همسرش کشیدم ودادم رفتن. با این قول که قبل سفرشون دوباره بیان.
بعد خیلی سریع ظرف ها رو شستم و اتاق منفجرشده پارسا مرتب کرد. درگیر خماری و خستگی و سردرد و یکریز حرف زدن پارسا دیدم گردنبند مهسا پاره شده و پلاکش نیست. چند بار کف اتاقا و سوراخ سمبه ها رو گشتم.بالاخره میون اسباب بازیها پیداش کردم. فک کنم خودش کشیده و پاره کرده. با گوشواره اش هم این روزها ور میره.
فسقل خان صاحب نظر و یکدنده شده. مثلا میخواد کیک رو تو دست خودش بگیره و بخوره وبهیچ وجه از دست من دهنش رو باز نمیکنه. یا اصرار داره پیچ اجاق گاز رو بچرخونه و بهیچ وجه نمیشه حواسش رو پرت کرد.
تازه خانوم وقتی میگم چیزی کووو؟ با انگشتش به اطراف اشاره میکنه. حلقه های اسباب بازی رو سریع تو ستونش میذاره و اموزش پذیر شده.
آفت یخچال شده وسریع میره از توش میوه برمیداره وگزارش شده حتی دو تا هلو کامل برداشته خورده.
عصر هم پارسا با سبد و طناب پارچه ای و یه کاسه اب تله برا پرنده ها گذاشت و بعد هم رفت فروشگاه بدهی بستنی های ظهر رو بده حدود چهل دقیقه نشسته بود با مغازه دار گپ میزد. دیگه داشتم زنگ میزدم نگهبانی که اومد . میگه راجع بع جنگ های قبلی و شعر و فکرهامحرف زدیم. جل الخالق. یارو مغازه دار رو دوست خودش میدونه . یه روز گفت مامان ما هر شهری میریم با ادم های جدید آشنا میشیم مثل فروشنده ها و ....
مهسای خوشگل من ۱۱ ماهه شد.
یه پارچه آبی که قبلا مادرشوهرم به انتخاب من از ۵ شنبه بازار همینجا گرفته بود رو دادم پرستار بچه ها یکروزه برای من و دخترم لباس دوخت. رفتیم تو باغ عکس بگیریم. پارسا مشغول کشیدن یه پرنده خوشگل بود و نیومد. یهو دیدیم پارسا گریه کنان و تهدید کنان دنبالمون میگرده. قربونش برم احساس ترس تنهایی کرده بود لابد. ولی دم گوشش بودیم ما.