سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

چشن تولد پارسا و مهسا

1395/8/20 2:07
نویسنده : مامانی
775 بازدید
اشتراک گذاری

هم شش سالگی سن خاصی هست و هم یکسالگی...هر دو سکوی پرتاب به مرحله جدید زندگی. خدا را همیشه شکر میکنم.

دختر کوچولوی ماه ام...مهسای من...یکساله شدنت مبارک. خواستمت و میخواهمت.همیشه چه باشم وچه روزی نباشم بدون که من دو تا شدم با تو. یک مادر کامل دیگه فقط برای تو..یک قلب و یک تمامیت برای تو..

پارسای من...پسری که هنوز بعد شش سال مثل روزهای اول با دیدنت دلم میلرزه و چشمم پر از اشک میشه از حس کامل قدرت ولطف خدا در اغوشم

................................

امسال تصمیم گرفتم خونه خودمون که همون پانسیون یه بیمارستان تو یه شهر مرزی کوچیک هست براتون جشن بگیرم. یه جشن کوچولو فقط با خانواده هامون برای هر دوتون.البته بابایی اولش مخالف بود. پسری خوشحال بود وبه خیالش اولین جشن تولد واقعی اش بود. مهسا اما از زمان ومکان خیالش راحت بود فسقلی.

تو فکرم برنامه هایی داشتم که از یک هفته قبل تولد عملی کردم. تو اتلیه نزدیک خونه عکس گرفتیم تا برای کارت دعوت استفاده بشه.پاکت ها رو خودم درست کردم. برای دختر یه پیراهن کوتاه چهارخونه رنگی گرفتم تا با پیراهن رنگی که مادربزرگ پارسا از کربلا اورده بود ست بشه...تو گیر و دار خرید لباس یه پیراهن توری سبز ناااز برا مهسا خریدم و این شد که در به در دنبال لباس ست سبز برا پارسا بگردم و بخرم.

اخر ماجرای لباس این شد که نتیجه گرفتیم لباس توری سبز برا دوسالگی مهسا مناسب تره و همون چهارخونه ساده رو پوشوندم.

تو لیست بلند بالا از قسمت شام..تنقلات و میوه پذیرایی..تزیینات..تهیه اهنگ تولد....سفارش کیک..لباس خودم ومرتب کردن منزل و همینطورتهیه ظرف کافی بود. و مهمتر زمان بندی مناسب.شام از رستوران سفارش دادیم. البته بابای بچه ها مخالف بود ومیکفت مرغ و بادمجون بپزم.

طرح کیکی رو خودم دادم که نصفش صورتی ونصفش آبی باشه.

از روز قبل بابا و مامان و خواهرام اومدن و کمکم کردن. مامان تو آشپزخونه و خواهرا تو تزیینات و مرتب کردن و بابا هم بچه ها رو میبرد بیرون تا زیر دست و پا نباشن. خاله کوچیکه هم دو تا کلیپ تولد با عکسا درست کرد.گرچه مهمونی شلوغی نبود ولی من هم از وقتی اومدم اینجا و یا بهتر بگم بعد از چند ماه اول عروس شدنم به ندرت مهمونی دادم. چون همش جای غریب بودیم و تک وتوک خانواده هامون مهمون چند روزه ما میشدن.

به غیر از دایی وحید و خانواده اش که راهشون دورتر از بقیه بود همه اومدن. ذستشون درد نکنه که ارزش قايل شدن و دو سه ساغت راه رو به خاطر بچه ها اومدن.

باباحامد هم برنامه کاری اش رو بهم زد و با پرواز ساری اومد وکلی راه هم با عمه اینا با ماشین اومد و خودشو به تولدتون رسوند.

اول میوه خوردیم و کلیپ ها رو تماشا کردیم.پرستار مهسا و یکی از دوستان هم موقتا اومدن و رفتن.بچه ها حسابی با بادکنک ها مشغول بودن. ساعت ۸ شام رو با آژانس اوردن و سفره انداختیم.ظرفها که شسته شد اهنگ گذاشتیم و دست زدیم و عکس گرفتیم. بچه ها ذوق کرده بودن و مهسا حسابی خانومی به خرج داد و فقط یه بار خواست بپره تو کیک. پارسا از دیدن بسته های کادو ذوق کرده بود. خواهرم یک کادو به پسرعموی بچه ها که هفته قبل دست خالی اومده بود داد. من هم یه کادو به خواهر شوهرم که فردای همون روز تولدش بود دادم.

برای بچه ها هم گیفت تهیه کرده بودم. کیف های صورتی و ابی کوچولو که تو هر کدومشون یکی دو تا چیز کوچیک هم گذاشته بودم.

جشن خوبی بود و از اول تا اخرش به من وبچه ها خوش گذشت.

شب همه رفتند و من یادم میاد وقتی خوابم میبرد خستگی شدید مزمن چند روزه آمیخته به یه شادمانی و رضایت درونی داشتم

با کاغذ کادو وچسب و قابلمه برای دایره کشیدن این پاکت ها رو درست کردم و پارسا پشت عکس ها دعوتنامه اش رو نوشت

خانواده ماعادت ندارن به رو میز چیدن غذا و سلف سرویس.

آش رشته بود و سالاد ماکارونی و سالاد فصل و چلوکباب تک بناب و چلو جوجه با ماست موسیر و نوشابه و مخلفات سبزی و ترشی و لیمو و پیاز و...

فسقلی های خوشگل و خوشحال. خواهرزاده ام یکه تازی میکنه وهمه رو میزنه کنار تل شمع فوت کنه. دخترم هم جو دست زدن ها و شلوغی گرفتتش.

نصف کیک گلهای صورتی با شمع ۱ و نصف دیگه آبی با چند تا نقش ماهی با شمع ۶

کادو ها هم پول و اویز طلا و ربع سکه و اسباب بازی و عروسک و کتاب بود. دست همه شون درد نکنه

بچه ها با دو تا پدربزرگ ها

یعنی اونچنان عاشق این کتاب شد که از همون شب شروع کرد به خوندن. حتی برد مدرسه وعکساشون رو کشید و...دستت درد نکنه خاله فاطمه

برای دخترم یه دستبند خریدم

پسندها (1)

نظرات (0)