سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

عکس ونوشته ها از آبان ۹۵

1395/8/20 11:18
نویسنده : مامانی
826 بازدید
اشتراک گذاری

عاشورا و تاسوعا

دو سه روز اول دهه محرم خونه پدری ام بودیم. پارسا برای مراسم و شام با پدرجونش میرفت مسجد. یه شب هم خیلی اتفاقی رفتیم به مادربزرگم سر بزنیم که فهمیدیم دایی ام تو تکیه شام میده و هر چی زنگ میزدن هم موفق نشده بودن خبرش رو بدن. البته کلی از حرفا و خاطرات قدیم خاله ام خندیدیم. ته خاطراتش غم و بیچارگی بود ولی طرز بیان و خنده های خودش ما رو هم خنده مینداخت. از اینکه اون قدیما مادرشون ۵ تا بچه قد و نیمقد رو توخونه گلی قدیمی زیر کرسی و نور چراغ لامپا درحالی که خواب بودن تنها گذاشته بود و تو تاریکی زودرس یه روز زمستون رفته بود سرکوچه تا مراسم دسته روی رو نگاه کنه ومامان شیش ساله ام خاله ۴ ساله ام رو فرستاده بود تو خیابون دنبال ماردشون..میخندیدیم.

خلاصه یه شب روز هم رفتیم خونه پدربزرگ پدری بچه ها و نذری خوردیم.

فرداش هم خواهرمون رو بردیم رستوران تا بهمون شیرینی قبولی بورد رو بده. فضا و غذا بد نبود ولی رسیدگی به دو تا فسقلی ام کار رو مشکل میکرد. خانواده رفتن لب دریا و ما برگشیم شهر مرزی خودمون.

روز تاسوعا خیلی ناگهانی تصمیم گرفتیم بریم شمال. همسرم اومده بود و شال و کلاه کردیم. یه روستایی نزدیک ساری که همه خونه ها روز تاسوعا ناهار میدن. نزدیک جامخانه. یعنی ملت در خونهشون وامیستادن و به زور  وتعارف میخواستن مهمونشون بشی.شب هم رفتیم خونه پدرشوهرم.با بچه ها و پسرعمه اشرفتیم یه دوری بزنیم که یهو سر از دریا دراوردیم. بچهها اول تا ته کفش بعد تا مچ پا بعد تا کمر رفتن تو آب. شب سدی بود. موج هو جلوتر میومد و از فرار و خیس شدن لذت میبردن.دختری هم پستونکش رو کجای تاریک ساحل از دهنش ول کرد.

 صبح عاشورا به امامزاده یا همون آستونه بابل رفتیم ومراسم دسته روی رو تماشا کردیم. به وعده دیشب بری بچه ها بادکنک خریدم. برا پسرا شکل هواپیما بود که مال پارسا پاره شد و یه گریه و زاری راه انداخت جانسوووز. خیلی وقت بود اینجور گریه نکرده بود.

ظهر هم تو جاده برگشت رفتیم به یه روتای غریب برا مرام و ناهار که البته بر خلاف خیال خام ما کسی دست ما رونکشید وتو خونه اش نبرد. البته در حد بفرمایید میگفتن که برای راضی شدن همسر کافی نبود.

 

 

پارسا میگه: مامان بیمارستان رو نونوار کردن؟

میگم: تو این کلمه رو از کجا یاد گرفتی؟

میگه: تلویزیون

میگم: زبل خانی تو

میگخپه: هم زبل خان هم غافلگیرکننده..آره؟

 

پسری قبلا میخواست یه دوطبقه داشته باشیم. بالا زن و بچه اش و پایین ما.... الان میگه میخوام زن گرفتم برم کشور خارج زندگی کنم اگه وقت داشتم بهتون سر میزنم

 

بعد از کلی دودلی میپرسم: پارسا اون ورزشی آبی بهتر نبود میخریدیم؟

میگه: ماماااان همه شون قشنگ بودن ولی ما باید بالاخره یکیشون رو انتخاب میکردیم

یه ب تب کرده بود هذیون میگفت. میپرسیدم پارسا آب میخوای؟ میگفت خودم که دارم تو رودخونه شنا میکنم

 

دختر فسقلی هم پر از شیرین کاریه. حرف و زبونش شده انگشت اشاره اش.به قابلمه برنجش رو اجاق اشاره میکنه ومیشینه کف آشپزخونه منتظر غذا.

یه لحظه ازش غافل بشم یا داره جارو و لگن به دست تو حموم هست یا سه راهی برق رو از پشت تلویزیون کشیده بیرون. دستش میرسه به میز ناهارخوری و من هم فراموش میکنم این موضوع رو و باید ظرف برنج و جعبه شیرینی چپه شده کف زمین رو چمع کنم.

کله صبح بیدار میشه و شدیدا میل بیرون رفتن و تجربه های جدید دنیای بیرون رو داره. ظهر های آفتابی علیرغم خستگی بلافاصله که میام ونه میبرمش پیاده روی. به اعتراف پرستارش از صبح تا ظهر سه تا برچسب کوچولو رو به در و دیوار میچسبونن و میکنن. این هم شد بازی!

گوش شیطون کر جدیدا خوب غذا میخوره. البته سه روز تب کرد اون هم تب شدید بالا  و بعد از اون هم پارسا تب کرد.

به من هم وابسته تر شده وکنجکاو هست که ما چه کارهایی انجام میدیم.توی تابش خوب میخوابه.ولی توی صندلی غذا نمیشینه

رفتم براش تشک و بالش جدید بگیرم. ملافه قرمز خزسی پیدا کردم.گول خانوم فروشنده دو خوردم که گفت با ۴۰ تومن با الیاف و ابر برام ردیف میکنه .بعد کلی بدقولی کردن که رفتم تشک اش یه ارتفاعی داشت که بچه با غلت زدن سقوط آزاد میکرد ازش و بالش هم اماده نبود گرفت ابر و الیاف چپوند تو پارچه دو ساعت داشت دنبال نخ و سوزن میگشت.ته اش گفت با دستمزد و دکمه و ال و بل ۷۰ تومن. کلی شاکی شدم که قیمت میدی از اول درست بگو. مهسا هم هیچ ارتباطی با این سرویس جدید برقرار نکرد. منم از یه پیرمرد لحاف دوز تشک و بالش گرفتم که وقتی کلمه تخفیف از دهنم پرید میخواست خرخره منو بجووه....خلاصه سه بار تجربه تهیه تشک و بالش بچه تو این شهر هر کدوم بدتر از قبلی. برای تشک اش یه پارچه ساده زرد آدم برفی انداختم که روش راحت میخوابه. تشک اش مربعه و با غلت زدن مشکل نداره

 

 

یه خلاصه از مدرسه پسری بگم که درکل راضیم. گرچه کلاس کوچیک شلوغی دارن. روزهای جلسه با روزهای آنژیوگرافی من تداخل داره. یه روز پارسا ناراحت گفت که به همکلاسی اش چون پسر خوبی بود ماشین جایزه دادن. حالا من که میدونم مامانش خریده.

نقاشی های قشنگی میکشه و مربی اش ازش راضیه. صبح ها خوراکی و اب و کتابهای برنامه روزانه اش رو میزارم تو کیفش.یه مدت به زحمت بیدار میشه و یه مدت سرحاله. اغلب فوق برنامه دارن تو مدرسه. مراسم های مختلف مثل روز آتشنشانی..جشن غذا...عذاداری محرم..رفتن پارک

یه روز هم که پارسا تب داشت و نرفت مدرسه بچه ها رو بردن شهر ترافیک که به پارسا نگفتم ولی خودم غصه خوردم.

برای جشن غذا هم حلوا برای همه بچه ها درست کردم .هر دو تا فسقلی ام خیلی دوست دارن. برای خودش هم با تخم مرغ و میوه و...چند جور اسنک حاضر کردم و دادم دست سرویسش.

یه تانک شارژی هم قراره شنبه هفته بعد معلمش بهش بده!!!و تشویقش کنه خوب غذا بخوره.

تو تلگرام یه کانال درست کردن که هر روز عکس بچه ها رو میفرستن تو گروه.از تکالیف اخر هفته اش هم عکس میگیرم ومیفرستم برا مامانم. چون حالا که دانشجوی ارشد مدیریت شده سمت اش شده معاون مدرسه و نمونه ها رو به مربی شون نشون میده.

پسری با کاغذ و قیچی دایناسور بریده

آیا رواست کودک گل مصنوعی مورد علاقه مادرش را بخورد؟

ابان ماه ۹۵ خواهرزاده با پدر و مادرش اسباب کشی کردند ایلام

آیا پسر بایدهمچین استعدادی در رنگ آمیزی به  خرج بدهد؟؟؟ گاو ملی

مثلا عکس هنری...کفشدوزک من

عجب شب بارونی بود اون شب...ما سه تا تو مینی پارک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)