سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

سرد سرد خیلی سرد

1395/9/4 23:41
نویسنده : مامانی
1,471 بازدید
اشتراک گذاری

سال ۹۵ آخرای آبان تصمیم گرفتیم بریم مشهد . من و بچه ها و خواهرم با هواپیما. با اینکه از چند روز پیش چند جور غذا پختم و فریز کردم و شب قبل چمدون ها رو بستم و لیست هم تهیه کردم ولی درست یکساعت قبل از پرواز کار بیمارستانم تموم شد ئ با عجله تمام آماده شدیم و کاپشن مهسا و خنزر پنزر جا گذاشتم. تو هواپیما مهسا نهایت ورجه وورجه رو از سروکول اینجانب به جا اورد.باباشون فرودگاه اومد دنبالمون. پارسا تانک کنترلی ۱۴۰ هزارتومنی رو که مثلا از مدرسه هدیه گرفته بود با خودش اورد و مجبور بود تو تمام حراست های فرودگاه با لبخند خاصی محتویات کیفش رو نشون بده. حس خاصی بهش میداد که مثل بازی کامپیوتری اش تو گیت بازرسی میشه.

خونه قدیمی ما و جدید برای مهسا خیلی براش عجیب نبود و سریع به همه جا سرک کشید و از اینکه میتونست سوار اسب قدیمی پارسا بشه خوشحال بود. شب با بادمجون هایی که پرستارش پخته بود کشک بادمجون درست کردیم.

روز اول:

به اصرار پارسا رفتیم کوهسنگی. همراه باباش تو سرما از کوه رفتن بالا. من و خواهر و دختر هم تو برگای پاییزی قدم زدیم و از سرما لرزیدیم. عصر رفتیم حرم. تو صحن زیرزمین نشستیم. پارسا کتاب های دعا ورق میزد و با خاله اش گپ میزد. مهسا هم با مهرها بازی میکرد. از یکسال قبل طرح زوج و فرد اطراف حرم اجرا میشه. بعد از ظهر رفتیم خرید و برای خودم بلوز و روبالشتی گرفتمو البته بستنی هم خوردیم.فیلم داریم ما. دختری اصرار داره تمام نی ها و دکوری های بالای یخچال رو بگیره. و پارسا هم سهم خودش و نصف سهم بقیه رو میخوره و نگاهش باز هم به باقیمونده سفارش بقیه اس. یه جوری شیرجه میزنه رو میز که دیدنی هست. برای ناهار مرغ و غوره مسما گرم کردم و برای شام همسرم پیتزا گرفت. من و خواهرم هر دو گلودرد داشتیم

روز دوم:

از اول صبح رفتیم قدم زدیم تو شهر. هوا خیلی آلوده بود. یه مقنعه خریدم و برای همسرم یه موبایل. وقتی برگشتیم علایم انفولانزا و ضعف شدید من و خواهرم رو کرد. دارو و چای. چای و دارو. مهسا به اسهال افتاد و غذا نمیخورد. فقط اب میخورد و اون رو هم بالا میاورد. خیلی وضع بدی بود. تقریبا تمام روز روخوابیدیم. پارسا با پدرش رفت گشت و گذار و باغ وحش و عصر هم درمانگاه و اونجا کاملا سرگرم بود. حال مریض دختر بیشتر عذابم میداد. اون شب ساعت رو نگاه کردم. تا صبح هر بیست دقیقه بیدار میشد و گریه میکرد.

روز سوم:

خواهرم از من مریض تر دو بار رفت بیرون و بساط سوپ رو جور کرد. منم رو بخاری اب گذاشتم برای بخور و لبو پختم. اون روز هم به خواب و اه و ناله گذشت. پسری هم باز رفت درمانگاه.برای شام از گوت و سیب زمینی ظهر گرم کردم. البته که ما سه تا مریض چیزی نخوردیم. دیگه به فکر سرم برای مهسا بودم و با دوستم که متخصص اطفال هست سوال کردم. براش قطره ضد تهوع گرفتم و بعد بهش شیر دادم که خوشبختانه تا صبح بهتر خوابید و دیگه بالا نیاورد

روز چهارم

دمای هوا به ۸ درجه زیر صفر رسید. ما تو خونه استراحت کردیم. تا شب خیلی بهتر بودیم. پارسا تو درمونگاه ساندویچ میخورد و راضی بود. ما هم بعد دو روز هیچی نخوردن تو راه برگشت از حرم رفتیم کباب ترکی خریدیم و خوشبختانه مهسا هم که کلا آب رفته بود خیلی با اشتها خورد. برای همسرم هم کتلت درست کردم.

روز پنجم

اربعین بود. هوا آفتابی بود. رفتیم نیشابور. مقبره عطار و خیام با ورودی های هنگفت ۲۵۰۰ تومن که ما ۵ نفر رو دوو نفر حساب میکردن. هنوز هوا سرد بود. مهسا خوابش میومد. ولی پارسا تو قهر و نق نق کردن بود که چرا قرار نیست ناهار ساندویچ بخوریم و کلا تو محوطه خیام برا خودش میرفت جلوتر. حواسش رو با صحبت از مدرسه و فرستادن عکسا برا مربی اش پرت کردم. مسچدچوبی هم رفتیم مال حدود ۸۰ سال پیش . یه مسچد و کتابخونه دو طبقه و یه خوه کلا از چوب بود. تو راه برگشت هم مزرعه های زعفرون بود و اهالی مشغول چیدن گلها بودن که خیلی باحال بود. بعد هم رفتیم رستوران توراهی کباب زدیم. پارسا با اشتها میخورد و میگفت چه حوب شد که باز ساندویچ نخریدیم. تو جاده برگشت مهسا فقط تو بغلم نق زد و ورجه وورجه کرد و هلاکم کرد. رقتیم خونه خوابیدیم. تو دلمون موند بریم حرم.

 

روز ششم:

دوباره گلودرد و دوباره پناه بردن به سوپ و چای عسل آبلیمو و استراحت. گرچه خواهرم تنهایی با اتوبوس رفت حرم ولی من و مهسا تمام روز خونه موندیم. بسیااااااار سرد بود و یخ و برف پراکنده میبارید.فسنچون و آش و اسفناج آلوها تا اون روز خورده شد

روز آخر

از صبح رفتیم خرید و حرم. کلاه برای بچه ها. کیف و کفش برای خواهرم. ژاکت بافت برای خودم و نخود و کشمش و نبات برای خودمون و مدرسه پارسا. با تاکسی رفتیم حرم و با اتوبوس برگشتیم. تمام ابخوری ها و سرویس بهداشتی های حرم آبشون یخ زده بود.

با ساندویچ تند برگشتیم خونه و تند تند خوردیم و ساک ها رو بستیم و فرودگاه و هواپیما و خونه. گرگان برف میومد چه برفی. آخییش رسدیم خونه

 

فردای برگشتن از مشهد با پرستار بچه ها رفتیم توسکستان برا برف بازی. هویچ هم گرفتیم برا ادم برفی. تا یه حای حاده خوب بود. ماشین راه تو جنگل یخ ها رو کنارد میزد. از اون که سبقت گرفتیم جاده خیلیی یخ و سر و خطرناک بود. با راهنمایی اون پرسنل راهداری دور زدیم و برگشتیم نزدیک روستا کنار یه رودخونه قشنگ برف بازی کردیم. پارسا یخ های آب رو میشکوند و با خاله اش از رو شیب قل میخوردن.پرستار مهسا که نمیذاشت دختر بیاد رو برفا. تا عصر فرداش همینطور یکریز برف بارید. مادرجون وپدرجون اومدن دنبال خواهرم. تو محوطه بیمارستان تو برف قدم زدیم و عکس گرفتیم. بعد از ظهر ۵ شنبه چهارم ابان که تنها شدیم رفتیم پارک یه جوجه برفی درست کردیم تا دل پسری خوش باشه. اومد خونه نقاشی اش رو کشید و گفت فردا بریم بهش سر بزنیم.

 

من وخواهر و پرستار و بچه ها

به خیال خودمان عکس هنری

برای ادم برفی اش اسم گذاشته پنگو چون شبیه پنگوين هست

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)