سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

تولد و مهمونی...بیماری و برف بازی

1395/11/19 1:06
نویسنده : مامانی
804 بازدید
اشتراک گذاری

بیستمین دندون مهسا جون تو ۱۵ ماهگی دراومد و خیالم راحت شد. گرچه نق نق شبانه گهگاهی به طلب پستونکش هنوز مونده.دخترکم یه تیکه شیطون بلا شده. زبونش رو انگشت اشاره اش میگرده. تو هر سراخ سمبه ای خودش رو جا میکنه. بیشتر پشت مبل خودشو قایم میکنه. مهر نظام من و مدادرنگی ها رو به دیوار میکشه. دنبال شکم و خوراکی و بیرون رفتن افراد تیز و تند راه میفته.دیده شده دو و یا حتی سه پستونک همزمان تو دهنش گذاشته. البته خودش هم متوجه مسخره بازیش هست و میخنده.اگه کار بامزه ای کنه اشاره میکنه که به داداشش بگم اونم نگاه کنه.

بارها دمپایی حموم رو ورداشته اورده تو اتاق.بارها لوازم ارایشم رو تخریب کرده و برعکس برادرش مستعد کتاب پاره کردن هست.موهایش بلند شده و میشه یه فسقلی پشتش بست.خیار و نوشابه و پلوکته دوست داره و همه چی رو مزه میکنه. چند بار رفته رو صندلی اشپزخونه کاسه سوپ رو چپه کرده. قند میک میزنه و لوبیا تو قرمه سبزی رو تند تند میخوره.

دوس داره با دستامو ببرم بالا و با پتو براش اتاقک بسازم.دور ستون خونه بچرخه و از اینکه کسی دنبالش ممیکنه بلند بلند بخنده. تا میبینه شیر حموم باز شده فرار میکنه تا دنبالش بدوم برا تعویض پوشک.

گوله نمک من دلتنگش میشم. داداشش هم باهاش بازی میکنه و تو تاب میخوابونتش. خود پسر هم خوب تاب سواری میکنه.یه کم غذا خوردنش بهتر شده به مدد ترشی و پیاز و کشمش و اینا...

شعر دهه فجر رو خوب یاد گرفته و تو خونه میخونه. از همکلاسی و هم سرویسی هاش شاکی هست. نمیدونم اونا به این چیکار دارن که به قول خودش همه چی رو میندازن گردن پسری...ولی میدونم مربی اش ازش راضیه.

عاشق نقشه و جغرافیا و هواپیماست و لاغیر.. جدیدا از تو اینترنت مراحل کشیدن یه طرح رو میبینه و نقاشی اش رو میکشه.میگه ارزوم هست برم کشورهای دیگه. وقت و بیوقت میگه یه سالاد یا غذا اختراع میکنه ومیگه بیا درستش کنیم.

من خودم ده روز اول بهمن انفلونزای بی سابقه ای اومد سراغم که فک کردم مرگم نزدیکه. لرز و بیحالی و بدن دردی که روز و شب کم نمیشد.فقط دعا میکردم بچه ها نگیرن.

اول مریضی خونه مادرم بودم و فقط خوابیدم. مهسا با پدرجون ومادرجوش بیرون میرفت وتو خونه هم با خاله کوچیکه شون سرگرم بودن. برگشتنی هم رفتیم تولد پسر و دختر عمع بچه ها. پارسا یه بار اونجا هم از اون عصبانی سید چهارشنبه ای شد. گرچه جمعه بود. و زمین و زمان رو بد میگفت و بلند بلندگریه گریه.....

ولی کلا خوب بود و بهشون خوش گذشت. دختری دو ساعت کنار من خوابید. بعد هم با اسباب بازی و بچه های دیگه سرگرم شد. پسری دور از من کنار پدربزرگش شام خورد و اصلا سراغی از من نگرفت. احساس کردم یهو چقدر مستقل از من شده.خلاصه ماجرا همون شب با چه حالی برگشتیم خونه. وقتی رسیدیم و بچه ها و وسابل رو میاوردم تو پانسیون فقط میلرزیدم وگریه میکردم تا روزها بعد که با سرم و کلی دوا درمون ویروس لعنتی دست از سرم برداشت. هنوز ادم سابق نشدم.

یه روز جمعه که همه جای ایران برف باریده بود الا شهر ما با بچه ها رفتیم کوه. نیم ساعت راه بود و نیم ساعت هم برف بازی. خیلی خوشگل بود جنگل برفی تو افتاب. ولی چون از خونه قصد رفتن نداشتیم و از طرف بیمارستان راه رو کج گردیم لباس گرم حسابی نداشتیم و پارسا هم فس و فس میکرد زود برگشتیم. به خاطر سرما شنبه اش تعطیل شد وخانواده من اومدن خونه مون. مهسا الان دیگه غریبی نمیکنه و خوشحاله.

چند تا عکس از همین حوالی نیمه اول بهمن ۹۵:

دور پانسیون ها میچرخیم. که قدمی زده باشیم تو افتاب زمستونی. درگوشه کنار ابگرمکن های افتاده و داغون شده مشهود است. ترس از انواع جک وجونور موجود میباشد.

دختری روی میزعسلی مشغول خط خطی کردن

روزهایی بود که ساختمون پلاسکو تهران اتیش گرفت و تخریب شد و کلی اتشنشان بیچاره اونجا سوختن و رفتن...اینم نقاشی تحت تاثیر اخبار روز مملکت توسط پسری

از مهمونی خونه پسرعمه

من برمیگردیم. بابا و سه تا از نوه هاش...

قبل از شروع رسمی تولد محمد امین ۵ ساله و پسرعموش. بعد پارسا عشق هواپیما و حسین ومهسای من. دختر فسقلی ریحانه که دو ساله میشه اینروز

قیافه خسته بچه ها رو نیگا....

هدیه تولد به پسرعمه اش...

بهش گفتم چین وچروک رو پیشونی بکش گوش نکرد

پسندها (2)

نظرات (1)

مائده جون
20 فروردین 96 20:10
آخه.مریضیش خوب شد؟برادر کوچولوی منم یه مدتی بخاطر مریضیش بیمارستان بود.ایشالله هیچ بچه ای مریض نشه.راستی به وبلاگ منم حتما سر بزنید.ممنون