جونی جونی ها
سلام خاله جونی ها. خاله جونی اتنا و فاطمه خیلی منو دوست دارن... وختی من ٥ روزم بود و بوف شدم منو بستری کردن خاله جونی ها خیلی گریه کردن با اینکه هنوز منو ندیده بودن. تازه کلی اسفاف بازی هم خریدن. خاله جونی ها از من دورن ولی همیشه باهام از پشت تلفن حرف میزنن..منم چون کوشمولو هستم هیچی نمیگم ولی میخندم... خاله جونی اتنا عروس که شده ولی منو بیشتر بیشتر دوست داره...خاله جونی فاطمه برام یه میو میو نارنجی گرفته از کربلا، وقتی من هنوز تو شکم مامانم بودم...
دایی جونی مثل خودم یکی یه دونس. اون موفع ها که رفت مکه دعا کرد خدا زودتر منو به مامان و بابا بده. دایی جون کلی سی دی و کتاب ادم فضایی برام گرفته. من دایی و زن دایی مو خیلی دوست دارم.
اینجا خاله جونی فاطمه عینک گذاشته برام کلی ذوق کردم
اولین بار با کمک دایی جون تونستم تنهایی واستم
من اینجا دست خاله جونی اتنا رو گرفتم