سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

نوروز ۱۳۹۶

1396/1/18 0:09
نویسنده : مامانی
472 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

الان ساعت ۱۱ شب شانزدهم فروردین۱۳۹۶

دخترکوچولوی من امروز واکسن ۱۸ ماهگی ات رو زدی. قطره و امپول فلج اطفال و ثلاث . صبح ورجه وورجه کردی. کاش به حرف پرسنل بهداشت گوش نمیکردم و به جای یخ و نایلون حوله خنک رو پات میذاشتم تا اونجوری با گریه مانع کمپرس سرد نشی. خلاصه ظهر با گریه از خواب پریدی و تا خود الان یک میلیمتر هم پاتو تکون ندادی .یه وشه میشینی و تکون نمیخوری. قد و وزن ات رو روال خودشه و هنوز قطره اهن و ویتامین نمیدم بهت. مثل داداشت!

داداش پارسا هم با گفتن شب بخیر فی الفور میخوابه. یه شب بخیر واقعی! یه خرده لجباز شده و شاید حس استقلال طلبی یا نمیدونم چی باشه.که به حرفم گوش نمیده و پرخاش میکنه. دختری هرچی داشته باشه و حتی خوراکی میخواد اول داداشش داشته باشه. مثلا سرسفره میگه برا پارسا نوشیدنی بریزم یا شکلات اول رو میده به برادرش. پسری هم باهاش بازی میکنه و میخندن.بدجور از کارهای برادرش تقلید میکنه. طرز غذا خوردن و راه رفتن و بازی کردن.

دخترم خیلی خوشگل نازم میکنه و به تقلید از بقیه شونه هام رو ماساژ میده. خونه مامن دور سفره راه میرفت و شونه همه رو ماساژ میداد.

و امانوروز

از یکماه فبل عید یواش یواش لباس خریدیم و روزهای اخر کفش

قصد داشتم یه سفر برم ایلام خونه خاله بچه ها که جور نشد

تا روز ۲۸ اسفند انکال بیمارستان بودم.

۲۹ ام  اسفند:

بعد ویزیت های کله صبح راه افتادیم سمت مازندران. ناهار و شام و ناهار فرداش بابل بودیم خونه پدرشوهرم. تحویل سال هم همون سی ام ظهر بود. هوا هنوز سوز و سرما داشت و مثل همیشه عجله باعث شد لباس گرم پسر رو فراموش کنم. بنابراین شب عید راه افتادیم خیابون یه کاپشن ابی که سه تا پارسا توش جا میشد و دو تا پیشبند ۳ تومنی برای مهسا خریدیم.

۳۰ اسفند:

صبح رفتیم ساحل بابلسر. واقعا سرد بود ومهسا تو بغلم تو ماشین خوابید و بقیه یه دوری بیرون زدن. برگشتنی سبزه وماهی گرفتن . موقع سال تحویل خانواده براذرشوهر هم بودن ولحظه تحویل سال مشغول عکس گرفتن بودیم. بعد هم ناهار خوردیم و شب رفتیم خونه مامانم.

روز مادر هم بود دیروزش که علاوه بر نقدی که همسرم به مادرش داد من هم دو قواره پارچه نخی ترک به مادرها هدیه دادم

۱ فروردین:طبق هر سال ناهار خونه این مادربزرگم و شام خونه اون مادربزرگم. به خاطر سرما بچه ها بیشتر تو اتاق بودن و یه کم باغگردی کردن وناهار و شام فسنجون و مرغابی شکم پر خوردن.

۲ فروردین:ناهار خونه برادرشوهرم بودیم و بچه ها با اقایون رفتن پارک و شام خونه نوساز خاله همسرم. البته برگشتنی یه ماشین دنده عقب از روم رد شد

۳ فروردین:تولدم. صبح برگشتیم خونه چون شیفت بیمارستان بودم و از همون کله صبح تلفن ها شروع شد. توی گلزاهاز زرد عکس گرفتیم. بارندگی بود. عصر همسر با کیک و شمع اومد و فوت کردیم به  سی و پنج سالگی

۴ فروردین: مهسا خوشگلم ۱۸ ماهه شد. هوا این سه روز باروونی بود چه بارونی...پارسا و پدرش روزی دوبار میرفتن بیرون پیاده روی و ماشین سواری

۵ فروردین: رفتیم گرگان. یه دوری بلوار ناهارخوران زذیم و اومدیم خونه کشک بادمجون خوردیم

۶ فروردین: مریض هام رو مرخص کردم یا سپردم به همکارم و راه افتادیم سمت مشهد. هوا بهتر شده بود. ساعت ۹ شب مشهد بودیم. توی راه اصلا بچه ها اذیت نکردن. فقط اون اخرا مهسا میرفت کنار شیشه عقب ماشین دراز میکشید و سر میخورد رو صندلی ها و به داداشش هم اصرا میکرد بیاد.ناهار اکبرجوجه و شام پیتزا خوردیم.اشتیاق مهسا به غذا تو رستوران خیلی بامزه بود. به گاسون اشاره میکرد ومیگفت هممم هممم.... تلویزیون هم بعد سالها بدون انتن و با دستگاه دیجیتال صاف و پرکانال شد.برای پسر همه چیز اشنا بود و برای دختر همه چیز جالب و تازه و اتاقها رو با ذوق سرکشی میکرد.

۷ فروردین:صبح رفتیم کوهسنگی. یه کم پارک بچه ها بازی کردن و مثل همیشه پسر اصرار کرد که پله های کوه رو بریم بالا. نفسم برید. اون بالا مهسا حسابی اب بازی کرد و پارسا به تطابق نقشه کاغذی با معماری شهر از بالا پرداخت.لوله کش اومد و سروسامونی به شیر ابها داد. برای ناهار پلو گذاشتم و همسر کباب خرید. عصر پسر با باباش رفت دو تا از دندونهاش رو پر کرد و نتونست پلو مرغی که درست کرده بودم رو بخوره.من و دختر هم رفتیم کلی سبزی خریدیم برای آش.

۸ فروردین:صبح ها خیلی دیر بیدار میشیم. رفتیم بازار کتاب و دو تا کتاب با تخفیف عیدانه گرفتم. رگبار یهو همه جا رو خیس کرد. دختری تو باروون میدوید به استقبال پدرش که دورتر از ما  از بانک برمیگشت به بازارچه کتاب. خیلی بامزه بود.باز پسر با باباش رفت درمانگاه. من هم اش پختم تا شب که رفتیم حرم. جای همه خالی. مهسا به بغل رفتم جلوی ضریح.کلی پیاده روی کردیم از ماشین تا باب الحواد. مشهد امسال از در و دیوار گل و گیاه اویزون کرده بودن

۹ فروردین:صبح رفتیم الماس شرق. به خاطر باروون نمیشد رفت جای سر باز. بچه ها با اسکلت دایناسور و فواره ها سرگرم بودن و فرصت بازدید از دنیای پروفسور نمیدونم چی چی رو پیدا نکردیم. انگار بیست تومن بلیط میگیری میری تو محوطه ای که میتونی دنیای دایناسورها ببینی و داخل بدن ادم قدم بزنی و اینجور چیزا.

شب رفتیم حرم

۱۰فروردین: صبح با کالسکه و بچه ها قدم زنان رفتیم بازار. جای همیشگی کفش تابستونی برای پارسا و بلوز و چند تا مهر و تسبیح گرفتم.عصر کباب تابه ای درست کردم و رفتیم فرودگاه. یه کم معطل شدیم و بعد پرواز کردیم به سمت خونه بدون همسر. بچه ها خیلی خوب بودن.یه فسقلی تو هواپیما قد حنجره تمام مسافرا جیغ کشید.

۱۱ فروردین:رفتیم خونه پدری. خلاصه سیزده بدر هم هوا طوفانی وبارونی و سرد بود. یه سر رفتیم با مامان و خواهرم وبچه ها لب دریا و بعد حوحه کباب و کاهو و سرکه تو خونه خوردیم

این بود انشای ما...

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)