سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

کوچولوهام و دخترخاله نورسیده

1396/1/27 0:33
نویسنده : مامانی
485 بازدید
اشتراک گذاری

پارسا جون مامان الان ۳۰ کیلو داری و قشنگ پشت و شونه مامان رو لگدمال میکنی و ماساژ میدی.البته اگه فسقل شماره دو اجازه بده. با مدرسه ات کاملا اخت شدی. تو مسابقه پازل مدرسه دوم شدی. البته مربی میگفت به بقیه کمک میکردی....قه قههالانم باید بری مرحله شهرستانی مسابقه.

کتاب میخونی. خیلی روون و خوشگل. کتابهای علمی و دایره المعارف دوست داری تا قصه و شعر.

هر روز یه جات درد میکنه. چشمت..سرت..دندونت...زانو...خلاصه کلی دل نگرانم میکنی. گرچه میدونم چیز مهمی نیست.نصفه شبها یا اب میخوای یا کتف هات میخاره یا کابوس میبینی و منو لگد میزنی..یه اشتباهی هم کردم اینکه اجازه دادم فیلم ادم فضایی ها رو ببینی که خودم هم ترسیدم و اون شب تا صبح باهام حرف زدی که کی صبح میشه وچسبیدی به من.

خدا رو شکری غذا خوردنت بهتر شده وکمتر اذیت میکنی. گرچه هنوز دوست داری با اسباب بازیهای دلخوات باهات بازی کنم .همون عروسک ها ولگوهای خونه سازی. براشون اسم هم گذاشتی. فعلا عاشق یه دختر خرگوش فیلم زتوپیا هستی. هم عروسک هاشو برات گرفتم هم دفتر و خط کش هاش رو داری و هم ماسکش رو درست میکنی

مهسا جون مامان هم روز به روز شیرین تر میشی. داری خیلی سواش زبون باز میکنی. چیزهایی که تو ۱۸ ماهگی میگی: نه...هاپ..دادا...همممم(غذا)...گو (هر جور جونور و گل و پرنده)...و اما زبا اشاره قوی داری. مثلا وقتی مشتت رو تو هوا باز و بسته میکنی به موبایل اشاره میکنی یعنی چراغ موبایل رو روشن کنم سایه بازی کنی...

موهات از پشت فر میخوره و دلم نمیاد کوتاهشون کنم. هنوز اجازه نمدی گیره بزنم. توی فسقلی به بچه ها اشاره میکنی و میگی ..نی نی...

تو سفره انداختن کمک میکنی و وقتی یواشکی نگاهت میکنم میبینم جانماز رو میبری تو کشو و در کشو رو میبندی و لیوان چای  رو از کنار من میبری رو میز اشپزخونه..کدبانوی کوچولوی من !

خرس پاندایی رو که پرستار برادرت تو همین سن براش خریده بو رو خیلی دوست داری و عاشقانه بغلش میکنی. به تقلید از دیگران با پنچول های کوچولو شونه هام رو ماساژ میدی.

هنووووز تو ۱۸ ماهگی همه چیز رو به دهن میبری. مهر میخوری.نوک مدادرنگی میخوری. حتی دیده شده نزدیک بود حلزون خشک سیاه شده تو محوطه رو به دهن ببری...و البته برگ سنبل رو از گلدون کنده و میجویغمگین

حمله ور شدن یواشکی به کیف لوازم ارایش. تجسس و تخلیه کامل کیف دستی..اشتیاق به اندرونی یخچال و فرچه و جاروهای حمام وتوالت از خصوصیات بارز فعلی تو بود

پستونکی قهار هستی و البته سعی میکنم در طول روز بهت ندم. از شیشه شیر میخوری .دوبار اول شب و دم صبح. شیرگاو نمیخوری.

واکسن ۱۸ ماهگی که بعد تعطیلات نوروز بهت زدم خیلی اذیتت کرد. روز اول ورجه وورجه کردی و بعد درد پا شروع شد. ۴۸ ساعت تمام پا رو حرکت ندادی و راه نرفتی و نق زدی. بعد هم لنگان لنگان راه افتادی. تب داشتی و خلاصه کلی ناراحت بودیم هر دوتامون. یه بار ۵ صبح بیقرار شدی و تب بالا رفت. دیدم داداشی بیدار شد و اب خواست و گفت احساس میکنم تب دارم. وقتی دست گذاشتم پیشونی اش دیدم باید به اون هم استامینوفن بدم. خلاصه روزهای سختی بود که گذشت.

 

۲۱ فروردین ماه یه خواهرزاده کوچولو تو خانواده ما بدنیا اومد و اسمش شد صبا خانوم. فسقلی که من دیدم خیلی ارووم بود و شیر میخورد ومیخوابید وچشمای سیاهش رو باز میکرد. یه خرده زردی داره. و خواهر خوشگلش همین روزها باید چشمش رو عمل کنه. دعا میکنم که زود و به سلامتی این مرحله هم طی بشه.پارسا جون خیلی بچه های کوچولو رو دوست داره و واکنش مثبت نشون میده.

عکس ها بعدا

 

پسندها (1)

نظرات (0)