سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

مهرماه نود و شش

1396/7/25 0:44
نویسنده : مامانی
436 بازدید
اشتراک گذاری
پیش نمایش مطلب شما :

مهرماه سال ١٣٩٦ همراه شد با ماه محرم
به همين دليل تولد بچه ها رو تو شهريور گرفتم. عكسهاي خانوادگي پارسال رو چاپ و قاب گرفتم و با يه اويز دعوتنامه كادو دادم به خواهر و برادرا و البته پدربزرگ و مادربزرگا
تولد شب عيد غدير بود و سفره سيدي هم برا بچه ها گذاشته بودم. تولد رو عصر تند و سريع با دختري كه خواب سير نشده بود و گريه ميكرد برگزار كرديم. مثل هميشه شبيه يك تك والد وظيفه تدارك و پذيرايي و عكاسي و جمع و جور كردن و سرگرم كردن بچه ها با من بود. و من هم خسته تر از هميشه. چند روز بعد فهميدم كه كم كاري خيلي شديد تيروييد دارم و تعجب كردم از همونقدر انرژي كه تو يكماه اخير مصرف كردم.
براي بچه هام خوشحالم كه درحد توانم تونستم خوشحالشون كنم. ٧ سالگي از اون سن هاي خاص هست و دلم براي پسرم پر ميكشه. و البته دو سالگي دخمل نازم كه عروسك كوچولوي مهموني ما بود.
حس ام نوشتني نيست. و نميتونم تو ادبيات و جمله بنويسم








عيد غدير امسال خانواده مادري من اومدن خونه مون. و اخرين باري كه پسردايي بيست ساله مو ديدم و الان بيست روز هست كه از دنيا رفته. خاله هام مثل هميشه شاد بودن و دورهمي خيلي خوبي بود. چه دردسري براي گرفتن ده تومني نو از بانك كشيدم و خواهر كوچيكم هم كلي زحمت اين سفره و تزيينات تولد رو كشيد. كل آشپزي عيد غدير و تولد هم با مامانم بود و من كلا سر كارم بودم.
اين عكس هم اخر شب سه نفره ما بعد از رفتن همه مهمونهاست


و بالاخره مهر شد
جشن كلاس اولي من و پارسا بوديم و يك كلاس اول و يك مدرسه. تو كلاسش فقط ٣-٤ تا از بچه هاي امادگي بودن و بقيه جديد. و حس دلهره و البته خواب الودگي تو چهره پسرم.
روزهاي اول مجبور شدم برم دنبالش تا با هم بريم قايمشهر تشيع جنازه پسردايي ام و اون روزهاي پراز غصه براي ما و مخصوصا مادرم
مهسا روزهاي اول خروس خون بيدار ميشد و با گريه مانع رفتن من سركار ميشد. با پرستارش ميرفتيم پارك ته كوچه و بعد من جيم ميشدم
الان مهسا خيلي از كلمات و جملات رو ميتونه با زبون خودش بگه
تلفيسون(تلويزيون)
من- مسا-مسايي
ماشين-اتيش-ميز-كتاب...
روزها ميره تو حموم جيش ميكنه و سعي ميكنم پوشكش رو خشك نگه دارم. شبها هم تا صبح خشكه. ميچسبه به من و ناز و عشوه مياد و با صداي نازكش دلبري ميكنه. شبها هم تا صبح نق و نوق و انگ و ونگ


از بيست روز قبل بدنبال يه تب و سرماخوردگي ساده بدنش كهير زد و هنوز هم كاملا خوب نشده و تك و توك قرمزه.


اينجا نزديك عاشوراست كه اخرشب يه دسته عزاداري از تو خيابون رد ميشدن و مهسا هم دست بردار نيود


عكس اخر هم مربوط به ديشب بيست و سوم مهر هست كه دخترم منتظر پدرشه تا زودتر كيك ١٦ امين سالگرد عقدمون رو نوش جان كنه


قبلا قصد داشتم تا هفت سالگي پارسا اين وبلاگ رو ادامه بدم
نميدونم تا كي ميتونم بنويسم. الان هم از مهسا مينويسم هم از پسري كه هنوز كوچولو و نازه. كه بغلم ميكنه و ميگه تو بهترين مامان دنيايي اگه من يه مامان ديگه داشتم بازم تو رو دوس داشتم.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)