سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

جا مانده از اردیبهشت 92

1392/7/1 7:23
نویسنده : مامانی
2,489 بازدید
اشتراک گذاری

بیخوابی

14 اردیبهشت

ساعت 4:30 دقیقه صبح

پارسا احتمالا با چشمهای باز: مامان...هاپو نیست؟!!

مامان با چشمهای بسته: نه نیست. رفته خوابیده

پارسا: رفتیم حرم؟

مامان:اوهوم

پارسا: پارک نرفتیم؟

نه! بعدا میریم

پارسا: خورشید خانوم بیاد میریم پارک؟

آره..

پارسا: بابایی بیاد..مادرجون بیاد..پدرجون بیاد..مهدی...مامان مهدی..فافنه..اتی نا

(بعد یه تک سرفه میکنه)

مامان گلو اوف شده..چایی بخوریم؟

مامان (هنوز تو خواب نیمه سنگین): خورشید خانوم بیاد صبحانه میخوریم

صبحانه بوخورییییییم؟

دیگه چشمام باز شد: پاشو بریم

ساعت 5 صبح: چای و نان و کره وعسل

 ..................................................................................................

15 اردیبهشت (یعنی فردای بیخوابی)

ساعت 3 ظهر

بزن بزن من و پارسایی : من تو خواب از خودم دورش میکردم و اون هم لگدم میزد که چی/ پاشو ناهار بخوریم

چه ناهاری؟ یه ظرف پلاستیکی و یه قاشق فسقلی از توی اسباب بازیهاش به من داد و مثلا ناهار خوردیم

 ..................................................................................................

 discrepancy

17 اردیبهشت:

ظهر تو حیاط سلف دم گربه رو میکشید و فشار به کله اش میداد

عصر با ترس واقعی پرید تو بغلم و یه مگس رو تو هوا بهم نشون داد

 ...................................................................................................

atavism

19 اردیبهشت

مامانی این چیه؟

یه خال قهوا ای مسطح رو ساق پام بود

گفتم: خال

گفت: دایناسور داره؟!!!

 ..............................................................................................

23 اردیبهشت: قدش رسید به کلید چراغ اتاقش که روشنش کنه

(یک هفته بعد میتونست خاموشش کنه)

 ...............................................................................................

29 اردیبهشت

رفتیم شمال. پدربزرگ و مادربزرگ پدری پارسا از حج برگشته بودن. من و پارسا چند روز بیشتر از همسرم موندیم. البته همسرم پشت تلفن شدیدا پیگیر درس خوندنم بود. دروغ نگم فقط چند تا پاورپوئنت برا پایان نامه ام ردیف کردم. با پدرم دو سه تا باغ دیدیم مثلا به نیت خرید.  فصل بهارنارنج تموم شده بود. ولی آلوچه و نمک ونعناع به راه بود.

پارسا حسابی خجالتی شده بود وهر آدم جدیدی میدید زوم میکرد دو زخم 1 اپسیلونی روی مچ پاهاش. البته با پدرجونش رفت مسجد وبعد نماز خوندنش در همه جهات به آقایون دست داد!

یه روز بارونی بود و یه روز آفتابی. ولی موقع برگشت تو هواپیما دقیقا از تو رعد و برق اومدیم. تا حدی که پارسا ازم پرسید: الان میافتیم پایین؟ پرسیدم: ترسیدی؟

گفت: ترس نداره! خوشگله!!

ماجرای عمه کوچیکه ام تو همین زمان بود. (البته الان که مینویسم این ماجرا ختم به خیر شده!)

پارسا حسابی وروجک شده وسرعت یادگیری کلماتش از سرعت خاطره نوشتن من حسابی پیشی گرفته و جملات رو کامل و پشت هم ردیف میکنه. ماجرایی رو که طی روز اتفاق میافته بصورت قصه تعریف میکنه. هنوز شعر نمیخونه جز تیکه های دهاتی که پرستارش یادش داده: ماشین مش مندعلی...و  قطار قطار راه برو..تا دم ایستگاه برو. برادرم زن میخواد. پولشو از من میخواد پول ندارم چیکار کنم؟کار میکنمو ...

دو سه روز باهاش انگلیسی کار کردم : سیب؟ آپل    ماشین؟آپل    سلام؟هلو     موز؟ موز پی میشه مامان؟

بعد میره تو دسشویی صداش میاد که بلند بلند میگه: سیب میشه اپل ، ماشین میشه (زمزمه میکنه مامان رفته سر کار) ماشین میشه کار،  موز میشه بنانا

 

 

 

باد

هو هو هو

این باده

راستی که خیلی شاده

می پره روی درخت

از اون جا روی بند رخت

می پوشه شلوارم رو

پیرهن گلدارم رو

سر به سرش می ذارم

کلاه به سرش می ذارم

داد می زنم: ای خدا!

دزد اومده به این جا

می ترسه از این هوار

پا می ذاره به فرار

 

کتاب قصه

کتاب قصه ام کو؟

همان كه عكس گل داشت

همان كه روی جلدش

دو گربه تپل داشت

***

كنار گربه ها بود

دو جوجه طلایی

كتاب قصه من

به من بگو كجایی

***

كاشكی یادم می آمد

ترا كجا گذاشتم

هنوز ترا نخواندم

چون كه سواد نداشتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

الهه مامان یسنا
1 مهر 92 14:40
وای که وقتی اون قسمت گربه و مگس رو خوندم حسابی خندیدم. خوش باشی همیشه عزیز دلم
گالیا
1 مهر 92 17:05
ای جانم
سپیده
1 مهر 92 17:56
خو من الان این پارسا رو میخوااااااااام.عزیزمه
مامان ارمیا و ایلمان
2 مهر 92 8:04
الهی جیگرشو بخورم. مامانش چه قشنگ نوشتی. از خوندنش لذت بردم. یه عالمه بوووووووووووووووس برای ل پسری.
بیمه سامان
2 مهر 92 14:29
بچه ها شیشه عمر و سرمایه زندگی پدر و مادرند. بیایید برای شیشه عمرتان سرمایه گذاری کنید. با پرداخت حداقل 10 سال حق بیمه عمر، اندوخته قابل تبدیل به مستمری داشته باشید. با خرید یک بیمه نامه عمر در جشنواره بزرگ سامان شرکت کنید. فقط با تکمیل فرم در سایت www.bestlifeinsurance.ir (لطفا در فرم اسم وبلاگ را وارد کنید تا با خرید بیمه نامه عمر یک بیمه نامه آتش سوزی و حوادث خانواده جایزه بگیرید.) بیمه عمر و تشکیل سرمایه سامان
نسرین مامان باران
2 مهر 92 15:26
جانم نمکدون