سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

حال و هوای موندن و رفتن

1392/8/7 10:46
نویسنده : مامانی
496 بازدید
اشتراک گذاری

 

پسر یکی دونه من شدیدا اخلاق های یکی یه دونه ای پیدا کرده.

-ندرتا به حرف من گوش میکنه...

-هرجا میرم دنبالم میاد و نمیذاره راحت به کارهای خونه برسم...

-ساعت 4 صبح هوس " عصرونه" میکنه و من با این دیسکوپاتی باید بغلش کنم ببرمش رو مبل سالن دراز بکشه و بعد سرپاش بگیرم و یه خرده حرف بزنیم و بعد بخوابه. دو سه شب اول که میگفت گشنمه براش غذا گرم میکردم و لب نمیزد، فهمیدم بهانه شه ابرو

- موقع نماز مهر رو برمیداره ( مثل بچه 1 ساله ها) و وقتی اولتیماتوم میدم دست بهش نزنهمشغول تلفن با چهارچرخه میاد  رو جانمازم  وامیسته یا بین من و جانماز دراز میکشه به تلویزیون دیدن.

 

یه تب لت خریدم جرات ندارم بهش دست بزنم چون بلافاصله مشغول بازی میشه  و مگه ول میکنه حالا حالاها



دختر همسایه هم کمابیش میاد خونه مون. و پارسا هم از اون میخواد فقط نظاره گر بازیهاش باشه و به چیزی دست نزنه. اینجا هوای اب بازی به سرش زده تو این سرمای پاییزی



.............................................................................................................................

دو سه هفته پیش رفتیم شمال و چند روزی بودیم. دفعه دیگه احتمال 99- 1 برای همیشه برم شمال.

سفرنامه این دفعه پارسا:

روز اول و دوم خونه عمه جون بودیم. با محمد امین یه سر به پارک زدیم و از پل باریک و خطرناک رودخونه به اصرار پارسا رفتیم و برگشتیم. همچین دست این دو تا فسقل رو محکم گرفته بودم از ترس افتادنشون که دستاشون قرمز شد.

روزهای بعد خونه پدرجون و مادرجون بودیم و گاهی برای ناهار خودمون رو جای دیگه دعوت میکردیم.

یه روز خونه ننی که پارسا تا میتونست دنبال مرغ و جوجه ها کرد و یه بچه اردک رو هم که پاهاش با ریسمون گره خرده بود  رو نجات داد. کلی انار و نارنگی چیدیم

یه روز هم خونه مادربزرگ دیگه ام که شدیدا بارون میومد و باغ گری نکردیم ولی زیر رگبار پارسا رو بغل کردم و دایره وار میدویدیم.

یه روز خونه عمه من که به خاطر دو تا خرگوش کاهو و هویچ به ئست مرتب تو حیاط بودیم.

یه شب هم خونه عمع حمیرا که پارسا و محمدجواد تا میتونستن بازی کردن.

البته دو روز هم با پدرجون و پارسا رفتیم شهر محل کارم و کارهای اولیه رو انجام دادم و سوئیت محل کارم رو دیدم. ده تا خونه نم گرفته نوساخت دوخوابه که یکیش رو به من میدادن تا تو شیفتام ساکن باشم و دم به دقیقه در خدمتگذاری حاضرناراحت

پارسا هم کلا پسر خوبی بود ولی بار دوم که رفتیم یه خرده اذیت کرد چون هوا خییییلییی گرم بود و اون هم میخواست جلو تو بغل من بشینه و کلافه بودم.

عید قربان هم خونه پدرجون بودیم و تقریبا شلوغ بود. پارسا شب قبلش ببعی سواری هم کرد تعجب خیلی گوسفند خوبی بود و دلی از کباب سیخی و کباب دیگی دراوردیم.

یه روز هم ماشین خواهرم رو گرفتم و رفتیم خونه بابا بزرگ پارسا که فرداش اونا راهی کربلا شدن.

نتیجه منفی این سفر اضافه شدن وزن اینجانب و درامدن چشمهایم بعد از خواندن عدد ترازو بود.

جبران خواهم کرد ان شاا...

....................................................................................................................

یکی از اتفاقات این روزها و این ماههای من اسباب کشی و رفتن به یه شهر کوچیکه. و من فعلا در حال کارتون زدن وسایل هستم ولی چیزی با خودم نمیبرم تا شاید طی چند ماه بعد یه خونه خوب اون حوالی بگیریم.

برای همین شدیدا علاقمند به دیدن برنامه " خانواده دکتر ارنست" شدم و پکیج کاملش رو خریدم و صبح تا شب میشینم میبینمهیپنوتیزم.

اعتراف میکنم خونه فعلی من تو یه نقطه خیلی خوبه مشهده و همه جور مغازه و امکانات رفاهی دور و برم هست. محل کارم خیلی نزدیک. مهدکودک و چند تا فروشگاه بزرگ و پارک خیلی نزدیک و خلاصه اینجا خوبیش اینه که نصفه شب هم بری بیرون احساس نا امنی نمیکنی و تا حدی ادم و ماشین همیشه تو خیابون هست.

حالا که دارم میرم هوس موندن کردم ناراحت ولی چاره ای نیست فعلا.

.......................................................................................................................

از شمال که برگشتم مشغول جمع کردن خونه و تسویه حساب دانشگاهم. که خیلی کند پیش میره. تمومش کنم میرم شمال تو همون شهر خیلی کوچیکه شروع به کار میکنم.

چند شب پیش خونه یکی از دوستام دعوت بودیم. اغلب دخترای کتابخونه بودیک که صبح تا شب اونجا درس میخوندیم و غم و شادیمون مثل هم بود . خیلی خوش گذشت و باز هم یه شام مفصل و گپ و گفت و البته " مامان مامان" گفتن های پارسا و اون حالت غذا خوردنش که من دوست دارم ولی اصلا تیتیش و باکلاس نیست. خب تو جمعی که همه دکترن و فسقل هاشون با ناز و ادا غذا میخورن فسقل من تند تند قاشق گذاشت دهنش و بلند گفت آخ شکمم ... یعنی من باقی مونده غذا رو نمیخورم! یه همچین پسری داریم ما. قربونش برمنیشخند

 

دیشب هم آش پختم و دوستم رو دعوت کردم عصرانه. یه پسر و یه دختر داشت و سومی رو باردار بود. خودش هم متخصص زنان هست. چه مزه ای داره 3-4 تا فسقل دور و بر آدم باشن.

بعد اینکه بازی کردن و آش و سالاد الویه خوردن مشغول تماشای سی دی باب اسفنجی شدن.

 


.............................................................................................................

الان هوا بارونی  و نیمه تاریکه و پارسا تا 10 و نیم صبح خوابیده، الان بیدار شده و اومده بغلم و زیر گوشم پچ پچ میکنه تا قلقلکم بیاد. بعد هم دست میکشه به بلوزم و میگه : بالا پایین بالا پایین

میگم نه بهش میگن راه راه..فهمیدی " راه راه"

دوباره دست میکشه به راه راه قرمز و مشکی بلوزم ومیگه: خیابون خیابون قهقهه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ارمیا و ایلمان
11 آبان 92 8:46
سلام عزیزم. خوبی. پارسا جونم خوبه؟ پس داری میری؟ چرا؟ اجباری؟ خیره. هر جا هستی موفق باشی. پارسا سختش نشه؟ پرستارش چی؟ مهد می گذاری؟
وااااااااااااااااای چقدر سوال کردم. ببخشید ها.


سواات شما رو من هر ساعت هزار بار از خودم میپرسم وخیلی نگرانم. خصوصا پرستار که تو شهر کوچیک اون جوری که میخوام فکر نکتم پیدا کنم.
محل کارم و زندگی ام احتمالا حاشیه شهر خواهد ببود وبا مهد و رفت و امد هم مشکل پیدا میکنم..
خیلی نگرانم