سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

جامانده از تیر 92

1392/8/9 15:17
نویسنده : مامانی
802 بازدید
اشتراک گذاری

 

الان جمعه است و 5 روز  مانده به امتحان ارتقا! امتحانی که اگه حدنصاب نیارم یکسال عقب مبمونم بی بروبرگرد.

از نصفه شب دستم خورد به صورت پارسا دیدم بچه ام تو تب میسوزه که بعدش تهوع هم شروع شد و بی حالی. صبح رفتم کتابخونه و دم به دقیقه زنگ میزدم به پرستارش. با دلواپسی درس میخوندم . 6 عصر زنگ زدم خونه پارسا خودش گوشی رو گرفت وگفت: مامان..به به شدم!

شب دوم مرتب پاشویه اش میکردم و استامینوفن میدادم. اصلا نمیذاره دسمال خیس بزارم رو تنش همش با پشت و روی دستم خنکش میکردم. لامصب تبش پایین هم نمیومد.

3 صبح دیدم تنش عین کهیر بالا میزنه و ضایعات به هم میچسبن  و بزرگ میشن و بعد یه ساعت محو میشن. تا صبح نخوابیدم و کله سحر بردمش بیمارستان خودمون قسمت اطفالش و یه فوق تخصص عفونی اطفال گیر اوردم که خیلی خوب برخورد کرد. پارسا بیخیال همراه من راه میومد تا این که من کم تجربه بهش گفتم : دکتر کاری باهات نداره ها! گریه نکن... شروع کرد به گریه!  البته موقع معاینه بغض داشت و از ترسش گریه نمیکرد. وقتی هم دکتر گفت تموم شد پسرم با تموم وجودش و از ته دل گفت خداحافظ و دست تکون داد.

دکتر گفت تب و راش به خاطر ویروسه و تا 5 روز خوب میشه.

..........................................................................................................................

 

پارسا میگه: مامان سهیلا نداریم!!!

یعنی نرو سرکار و درس و مشق تعطیل

یه همچین وضعیتی 5 روز مونده به امتحان!

 

..........................................................................................................................

 

یه ساندویچ کباب ترکی خوردیم به 10 هزار تومن. دو سومش رو نوش جان کرد و تا خرخره پر شد وگفت: بقیه اش بعدا!!

و رفت پی بازی.

من بیچاره گرسنه گفتم: پارسا جون من بخورم بقیه شو؟

سرگرم بازی گفت: آره..مامان بخوره

موقع خواب از همه جا حرف میزد و یه لحظه ساکت نمیشد یهو با حالت ناله و زاری گفت:  مامان چرا صبانه منو خورد؟ پارسا نداره!

گفتم: من که ازت پرسیدم! بعدا برات دوباره میخرم.

میگه: اون خراب شد انداختیم آشغالی..بعدا بوپخریم بوخوریم!

(نمیخواد قبول کنه که سالم وخوشمزه بوده و نصیب اون نشده! نه؟)

 

..................................................................................................................................

 بلال خریدم یکی رو براش گرفتنم رو آتیش، دوتا گاز زد وگفت نمیخورم، مامان بگیره!

من هم گرفتم وخوردمش. کنارم نشسته بود که من بلال رو خوردم. تموم که شد گریه وزاری که من چییییییییی؟ یکی دیگه درست کن!

 

من هم که مطمئن بودم بازیشه و نمیخوره مخالفت کردم. حالا اون هم یه بلبشویی راه انداخت که نگو. میزد به من و گریه میکرد. بهم میگفت بچه بد..(جزو فحش های مجازش هست)

وسط گریه هاش میخواست بهم بگه برو خونه تون! یادش اومد همینجاست خونه من بعد با مکث گفت:  برووووو...برو درس بوخوووون!

 

.............................................................................................................................

 

13 تیر

امروز امتحان ارتقا رو دادم وتموم شد اون هم با نمره خوب .

گروه 10 نفره مون با خانواده دعوت یکی از این شرکت های لوازم پزشکی بوذیم تو کوهسر به صرف شام و بولینگ.

پارسا از صبح نخوابید تا دم رفتنمون که بردمش حموم خوابش میومد وبداخلاق شده بود و طبق معمول چسبیده بود به من.

بابای پارسا هم با ما اومده بود . تو بولینگ هم بالاترین امتیاز رو گرفت.

خلاصه موقع شام نماینده شرکت داشت محصولاتش رو معرفی میکرد ولی پارسا نق میزد و " پلو" میخواست از من! آخه خونه بهش گفتم میریم رستوران پلو بخوری.

اردوها رو هم اصلا قبول نداشت یه ریز میگفت: پولو میخوام. پولو بیار!

خلاصه شب خوبی بود. برای شنبه هم برنامه ریزی کردیم که بریم آبشار. از همگان اصرار  و از شوهرم انکار که تشریف بیارن لطفا. ولی آخرش نیومد. خاطره اش رو جدا مینویسم

...................................................................................................................

 

14 تیر

فردای امتحانم خستگی در کردم با تمیز کردن خونه ای که تو هفته اخر امتحانم شبیه کاوانسرا شده بود. باز خوبه پرستار پارسا ظاهر قضیه رو حفظ میکنه .

 

.............................................................................................................................

بالاخره مامانم دیسک کمرش رو عمل کرد و من و پارسا روز ترخیصش رفتیم شمال و 4 روز موندیم. آخه اخرین امتحانم 14 شهریوره و باید بیشتر درس بخونم.

مامان باید ئراز میکشید و کمی با کمربند راه میرفت. خونه مون هم مرتبا رفت و آمد بودبرای عیادت و یخچال پر شده بود از آبمیوه!!

محمدمهدی هم با دایی و زندایی از تهران اومده بودن و عکس العمل های پسرک من قابل انتطار بود. محمدمهدی درحال گذر از چهار دست و پا بودن به سمت ایستادن و راه رفتن بود و توجه اطرافیان رو به خودش جلب میکرد و طبیعتا پارسا نمیذاشت من برادرزاده ام رو بغل کنم . غیرمستقیم واکنش نشون میداد مثلا موقع راه رفتن رو دست محمدمهدی لگد میکرد.من نمیدونم واقعا مامان هایی که دو تا بچه پشت سر هم دارن چطور باهاشون طی میکنن؟!

حالت مشابه خونه مادرشوهرم رو با پسرعمه پارسا داریم.

خب از بابام بگم که تو مدت مریضی مامانم همه جانبه هواشو داشت حتی تا درست کردن افطار و سحر برای ما از آش رشته بگیر تا مرغابی و .. و خلاصه اداره امور خارجی و داخلی زندگی.

یه جشن تولد هم داشتیم که البته به خاطر اینکه من و پارسا میخواستیم برگردیم مشهد یه هفته زودتر برگذار شد. فسقلی خیلی از دیدن بادکنک ها و شمع ذوق کرده بود و معلوم بود که  کاملا از تولدش لذت میبره.

 

کلا همه چیز خوب بود. دور از درس و جزوه و کتاب..

ساعت 11 شب بلیط برگشت داشتیم و  تا فرودگاه دشت ناز یکساعتی راه بود. ساعت 8 خواستم برم عیادت شوهرعمه ام که سکته مغزی کرده بود کهبابای پارسا برای احوالپرسی زنگ زد و گفت 9 پروازه ها! مثل جمبوجت وسایل رو جمع کردیم و خداحافظی...

 

..................................................................................................

 

وقتی برگشتیم خونه موقع خواب یهو شروع کرد به گریه:  مامانو دوست ندارم...برو سرکار... دوستت ندارم...برو درس بوخون!

ای بابا! من و باباش مونده بودیم که چرا پارسا اینطوری میکنه؟!

تنها دلیلش این بود که از فردا دوباره پرستارش میاد و من نیستم.

صبح که بیدار شد اول از همه گفت:  خاله نیومده! مامان پیشم هست!

........................................................................................................

 

27 تیر 92

امروز تولد بابا حامد هست. ولی پارسا بدون هیچ سند و مدورکی ادعا میکنه " نه..تولد منه، همه کیک ها مال منه و بابا شمع فوت نکنه "

بنابراین طبق رسم جدید فرزندسالاری و البته محبت مادر و پدری پارسا شمع رو فوت کرد و با انگشت شروع کرد به خوردن خامه ها..

 کادوی تولد هم یک عینک آفتابی بود.

........................................................................................................................

 

29 تیر 92

دارم برای سالاد الویه تخم مرغ آب پز میکنم اومده بالای کابینت نشسته و با تعجب میگه: مامان چرا خرابشون نکردی!

(یعنی مثل همیشه نشکوندی شون!)

.....................................................................................................................

 پارسا جون مامان!

امروز برای اولین بار اتفاقات رو طولانی و بصورت محاوره ای برام تعریف کردی:

" آروین گفت من نمیام میخوام بازی کنم...مامان آروین گفت بیا بریم بعدش آروین رفت"

این " گفت" ها رو با مکث و خیلی بانمک میگفتی.

امتحان شهریورم حیثیتی هست و خیلی برام مهمه. یعنی همون امتحان بورد که رو تابلوی پزشکا نوشته " دارای بورد تخصصی" البته  ارزشش فقط همینه!!

امروز چنان گریه ای کردی که من مهد نمیرم...خیلی تعجب کردم. فردا میخوام برات جایزه بخرم تا مربی مهد بهت بده!

به پرستارت هم گفتم که این یک ماه رو تا عصر بمون دو برابر بهت حقوق میدم. گفت نمیتونم!! به خودم میگم: اندکی صبر ! "اون شرایطی که خیال میکنی بهتر است" نزدیک است..

جدیدا دم به دقیقه میگی: گشنمه..چی بخورم؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)