سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

یک خاطره اوژانسی

1393/5/24 18:48
نویسنده : مامانی
1,087 بازدید
اشتراک گذاری

 

ساعت 11 شب و پارسا جون کاملا آماده خوابیدن هست

تلفن بیمارستان زنگ میزنه ومیگه یه خانم با اختلال ریتم قلبی اوردن. به اصطلاح ما VT.

پزشک اوژانس  دسپاچه میپرسه که بهش شوک بدم یا نه؟ منم گفتم اگه فشارش خوبه و هوشیاره شوک نده من الان میام. گفتم فلان دارو رو تزریق کن گفت نداریمتعجب

حالا هرچی به پارسا میگم بیا لباس بپوش یه دقیقه بریم بیمارستان قبول نمیکنه. میگه من دارم کارتون مک کویین میبینم.

چند وقت اخیر با من گاهی میومد ولی اینبار عجله ام بیشتر بود.

میگفت خوابم میاد. گفتم پس تنها میمونی من برم؟ (تو سوییت محوطه بیمارستان بودیم) گفت نه..واخماش رفت تو هم.

گفتم پس لبتاب منو بیار تو ماشین نیگا کن. گفت باشع

تو فاصله ای که لباس پوشیدم و رفتم دم در دیدم اقا یه کاسه برداشته توش بیسکوییت ریخته میگه اینا رو تو ماشین میخورممتنظر

حالا رسیدیم دم در اوژانس هر چی میگم پیاده شو بریم سی سی یو نمیاد. هوا گرم بود. منم عجله داشتمگریه به خاطر جون مریض نگران بودم.

گفتم همینجا بشین پس.

شیشه رو یه کم دادم پایین و رفتم. به نگهبان ورودی هم سپردم یه دوری اون طرفا بزنه..دزدی چیزیگریه

با عجله رفتم سی سی یو. خوشبختانه یه تعداد از داروی مورد نظرم رو اونجا داشتن.

خدا رو شکر با دوز اول دارو ریتم قلب نرمال شد. من سریع برگشتم دیدم پسر خیس عرق نشسته تو ماشین مک کویین میبینه و بیسکوییت میخوره...

این هم یکی از ماجراهای من وپسرم.

 

 

پسندها (2)

نظرات (0)