سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

آخرین دقایق تابستان

1394/7/1 0:07
نویسنده : مامانی
749 بازدید
اشتراک گذاری

تا چند دقیقه دیگه تابستون گرم 94 تموم میشه و بالاخره بخت وبلاگ پسر کوچولوم باز شد تا خاطره یکی دو ماه اخیر رو براش یادگاری کنم

چند روزی مونده تا 5 ساله بشه

البته چند تا عکس هست و چند جمله

من عاشق تابستون اینقدر امسال گرم بود و خونه نشین بودیم الان منتظر پاییزم.. مخصوصا اینکه خواهر پارسا 12 روز دیگه به امید خدا دنیا میاد و یه تحول دیگه تو زندگیم ایجاد میشه

پارسا هم منتظره و دوستش داره..امیدوارم کمترین مشکل و حسادت طبیعی به کسی که مجبوره مامان مخصوص خودش رو باهاش قسمت کنه داشته باشه..نه اون میدونه و نه من که مادر برای هر فرزندش مثل واتو واتو تکثیر میشه و میشه یه مادر کامل..

بهرحال از فردا کار تعطیل میشه و من شروع میکنم به اماده شدن ورود یک دختر کوچولو...

تصمیم گرفتم خاطرات فسقل 2 رو هم همینجا بنویسم البته با اجازه پسرمآرام

تابستون امسال خصوصا نیمه دومش اغلب خونه نشین بودیم.

یه شب که رفته بودیم سوپرمارکت چنان مچ پام پیچ خورد و از سکو افتادم که پارسا از صدای ناله ام ترسید. نایلون خرید رو از دستم گرفت و همش میگفت الان خوب میشه و اینکه مامانی منم قبلا افتادم زود خوب شدم...

فدای پسر دلسوزم بشم. ولی از اون پیچ  خوردگی های بد نیازمند اتل بودو هنوز درد داره

پارسا صبح تا عصر رو با خاله شیرمحمدی اش سر میکرد. بیشتر بازی نشسته تو اتاقش و با لگوهاش و چند تا حیوون عروسکس کوچیک که بازیگران نمایشنامه هاش بودند. منچ و نقاشی و کمتر تبلت.. و کارتون های شبکه پویا...

منچ و مار و پله رو خوب یاد گرفته و یه بازی واقعی داریم.

حروف انگلیسی رو کامل و مثل شعر میخونه..

نقاشی ماشین و هواپیما با جزییات دقیق و شلوغ پلوغ میکشه و هنوز بسیار تنبل در رنگ کردن نقاشی هاش. حتی با اینکه بهش گفتم اگه رنگ نکنی نمیتونم بفرستم شبکه پویا.. در جواب میگه خب من طراحی دوست دارم!!!!

غذا خوردنش روز به روز بدتر میشه و حتی عدس پلو و ماکارونی که قبلا با ولع میخورد الان ته بشقابش اضافه میاره..منم مجبورش نمیکنم

پشت پلک چپ و داخل پلک راستش شالازیون زده و هرچی حوله گرم گذاشتم بدتر شد که بهتر نشد

این وسطا یه بار با هواپیما رفتیم مشهد..حرم و پارک و بازار البته تنهایی با پارسا مثل سالهای قبل که مشهد بودیم و ذوق پارسا از منطره جدید پشت پنجره فرودگاه مشهد که بالا رفتن و نشستن هواپیماها رو از بالا نظاره میکرد و تا مدتی بعد اون رفته بود تو فاز نقاشی هواپیما و یاد گرفتن انواع آرم شرکت های هواپیمایی!!!

حال و روزم از زایمان بهتر شه و برگردم خونه میبرمش مهد کودک داغون نزدیک خونه مون ( سوییت بیمارستان محل کارم یا همون خون مون!!!)

حالا اخرین روز شهریور این خاله شیرمحمدی که حدود یکسال و نیم پرستار پارسا بود به ملکوت سرکار نیومدن پیوست و من دنبال پرستار بچه برای فسقل شماره دو میگردم.. این استرس های زندگی من تمومی نداره..فقط میتونم بگم توکل به خدا

پسندها (1)

نظرات (0)