سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

برف و زيارت و بچه هاي عروسكي

براي خوابوندن پسر بعد دوسالگي بلند ميگفتم: هاپووووسياه ... بياااا! در يك ثانيه چشماشو ميبست و ميخوابيد. براي دختر اول دستور ميده: گيصه بگووو. قصه كه بيشتر يك خاطره كوتاه روزانه با محوريت خودش هست تموم ميشه پشتش رو ميكنه به من و ميگه: ناز كن! بعد هم ورجه وورجه و اومدن رو بالش من و قلقلك موهاش رو صورتم و ..... خلاصه اينكه پسر لالايي منو دوس داشت و ارووم باهاش ميخوابيد ولي دختر نه لالايي دوس داره نه از هاپو سياه خيالي ميترسه. يه سه شنبه سرد برفي كه مدرسه ها تعطيل بود و كار من تو بيمارستان طول كشيد پسر چند بار زنگ زد و گريه كخ گوش و گلوم درد ميكنه و مامان كي مياي؟ دلهره گرفتم با دارو و آش رفتم خونه . فهميدم دردش دلتنگي بود و بس. امسال برف...
18 بهمن 1396

گشت و گذارهاي بهمن ماه

نوزدهم بهمن زهرا كوچولوي ما بدنيا اومد و ناز عمه اش شد. تولدت مبارك خوشگل من. گوش شيطون كر هنوز ويروس هاي پدرسوخته سراغ ما نيومدن. گرچه سرفه هاي پسر و مشكل دندون مهسا بوده ولي اونجور مثل پارسال نيفتاديم هنوز. مهسا با يك جهش كلمات و جمله ها رو رديف ميكنه: گي يه نكن. زشتههههه! من گوفتم باااشه! وقتي نميخواد كاري رو انجام بده يا ميخواد تو خيابون بغلش كنيم ميگه: من سنگينم دندونش رو خودش مسواك ميزنه( دو سال و دو ماه) و اغلب اخرين نفري هست كه ميخوابه. در طول هفته به كارو بار مشغوليم و اخر هفته ها استراحت و دور دور و گاهي دوشنبه ها كه باباي بچه ها هست. يه اخر هفته رفتيم شمال اونورتر.. خونه مادربزرگه پيش پسرعمه چندماه...
30 دی 1396

يلدا ١٣٩٦

اين روزهاي مثلا اغتشاش و شلوغي خيابونا سال ٩٦ كه با مسايل اقتصادي شروع و با مسايل سياسي ادامه پيدا كرد باعث شد اينترنت و شبكه هاي اجتماعي كن فيكون بشه. گرچه قبلا هم ديد به دير اپديت ميشدم خب يكماه اخير: واااي و فغان از دندون دوسالگي مهسا كه دمار از روزگار خودش و ما دراورد. از غذا نخوردن و بيقراري و درد كشيدن تا خونريزي شديد لثه و لاغر شدن. الان ٢٧ ماهگي دوتا E پايين رو دراورد و درگير بالايي هاست. به هيچ وجه هم نميذاره معاينه اش كنم يا براحتي ليدوكايين بزنم. به باباش هم ميگه مامان ديد.. تا معاينه اش نكنه. حرف زدن هم تقريبا همه چي با زبون مخصوص خودش ميگه و جمله ميسازه. خودش شلوار و كفش ميپوشه. و دلش ميخواد پوشك به پاش باشه. خودش ميت...
30 دی 1396

روزهاي هنوز سبز آبان ماه

سلام اول از همه به پسر يا دخترم كه نميدونم چه زماني مشغول خوندن اين خاطراتي دوست دارم ️ روزها سريع ميگذرن. صبح ها ٦ بيدار ميشم. قرص تيروييدم رو ميخورم و دكمه ابجوش رو ميزنم. كتابهاي پارسا و خوراكي هاش رو اماده ميكنم. لباس هاش رو جلوي در توالت اونجايي كه لوله كشي شوفاژها زمين رو گرم كرده ميزارم و پسر رو بيدار ميكنم و با هيييس هييسسسس گفتن و دو لقمه صبحانه راهي اش ميكنم. كله من از پنجره طبقه ٦ اويزون و كله پسري از تو حياط رو به بالا. سرويس كه مياد نگاهمون به هم تموم ميشه صبح ها اينجوري ميگذره و بعد كار پشت كار رو دور تند و بي تابي من براي گذر ساعت ها و رفتن به سمت بچه هام كه تمام صبح دلتنگشونم. پارسا خوندن و نوشتن بلده و دوماهه كه دار...
18 آبان 1396

مهرماه نود و شش

پیش نمایش مطلب شما : مهرماه سال ١٣٩٦ همراه شد با ماه محرم به همين دليل تولد بچه ها رو تو شهريور گرفتم. عكسهاي خانوادگي پارسال رو چاپ و قاب گرفتم و با يه اويز دعوتنامه كادو دادم به خواهر و برادرا و البته پدربزرگ و مادربزرگا تولد شب عيد غدير بود و سفره سيدي هم برا بچه ها گذاشته بودم. تولد رو عصر تند و سريع با دختري كه خواب سير نشده بود و گريه ميكرد برگزار كرديم. مثل هميشه شبيه يك تك والد وظيفه تدارك و پذيرايي و عكاسي و جمع و جور كردن و سرگرم كردن بچه ها با من بود. و من هم خسته تر از هميشه. چند روز بعد فهميدم كه كم كاري خيلي شديد تيروييد دارم و تعجب كردم از همونقدر انرژي كه تو يكماه اخير مصرف كردم. براي بچه هام خوشحالم كه درحد توانم...
25 مهر 1396

سرگرمي روزهاي گرم

اولين دو كلمه اي كه دخترم گفت درحال اشاره به كاسه خودش كنار سفره:ماست نيست و اولين جمله سه كلمه اي وقتي براي تولد دوسالگي براش خريد ميكرديم دوتا عروسك گرفت بغلش و گفت: دوتتا ني ني هست... دخمل قشنگم دايره لغاتش زياد شده. بدون اينكه بهش ياد بديم درجواب درخواست من ميگه : باششش(باشه) و يا مسي( مرسي) ابوس ( اتوبوس) تديگ ( ته ديگ) موچچه( مورچه) پايين لباس اموم(حموم) انجير( انجير و تمام ميوه هاي گرد) يك شب گرم مردادبا گريه بيدار شد و اشاره به گوشه اتاق كرد و گفت هاپو. اومد بغلم خوابيد صبح ياد خوابش افتاد و گفت هاپو رفت از سوسك تا ببعي و گربه شديدا ميترسه و اما پسري كه قبل رفتن به مدرسه باسواد شده كتاب ميخونه و از ما هم امت...
9 شهريور 1396