پفک
نشسته بودي کنار بخاري و تلويزيون نگاه ميکردي. يهو گفتي: مامان...پوشک! از جا پريدم: جيش داري؟ بريم دسشويي؟ گفتي: نه...پوشک...پوشک..جائزه! دوزاريم افتاد. رفتم برات يه خرده پفک اوردم. اشاب! چشم. اين هم بشقاب... برای خواب بعد از ظهر هم دست از شیطنت برنمیداشتی و کلافه ام کرده بودی. بعد کلی مدارا و جونم عسلم بخواب گفتن، عنان اختیار از کف برفت و گفتم: پارسا کتک میخوای... خوشحال گفتی: پاشووو... پتک (potak)... به خیالت پفک وتنقلات تعارفت کردم عسلم. ...