باغ استاد
بگذریم که به چه مکافاتی ادرس رو پیدا کردیم... گوارشک!
چهارچرخه، توپ، چند دست لباس، و خوراکی براش بردم.
یه باغ میوه با 2 تا استخر یکی ماهی داشت و یکی بار شنا.
یه قسمت با حفاظ توری پر از پرنده.. قرقاول..طاووس...
یه هاپوی بزرگ..
اساتید ما با خانواده هاشون و بقیه رزیدنت ها یکی یکی سر و کله اشون پیدا میشد که چند تا بچه هم تو جمعمون بود.
یکی اوا نوه شیطون صاحبخونه که گفته بودن با اومدنش حتما ماشین پارسا رو میگیره و خلاصه خیییییلی شیطونه... ولی در اولین برخورد پسری یه دادی کشید که دختره با گریه رفت بغل مامانش و دیگه نزدیک چهارجرخه هم نیومد.
پسر 14 ماهه خانم دکتر ( استاد اکو ) هم با نزدیک شدن پسرم گریه میکرد.
و اما پسری با 3 تا دختر و پسر دبستانی که دور حوض میدویدن بازی میکرد. من هم با استرس دنبالش ،که مواظبش باشم. نمیدونم چرا با هم قدای خودش بازی نمیکنه.
در کل پسر خوبی بود وکاری به کار من نداشت. کلی اش رشته خورد. انگور و خربزه تازه باغ.
شام هم فقط برنج خالی . همه ماهیچه وکباب مرغ ها رو ریخت تو بشقاب من.!!!
خلاصه خیلی خنک ( سرد) و سرسبز و خوب بود.
اینجا وبلاگ پارساست و دوست دارم فقط خاطره مربوط به اون رو بنویسم و نه اتفاقات و خاطرات خودم رو...