فصل بیماری
پارسای من بیش از 72 ساعت لب به غذا نزد. جلوی چشمم تن و صورتش اب شد.
هزار تا فکر و خیال کردم. شیر فاسد؟ زیادی سالاد خوردن؟ به خاطر دندونش؟ چشمش کردن؟
خلاصه تب بالا و اسهال و استفراغ تمتم عیار. بچه ام فقط بیحال اصرار میکرد: اب بده! اتفاقا دایی شاهپور اینا هم اومده بودن و اصلا نتونستم ازشون پذیرایی کنم و فقط تا طرقبه باهاشون رفتم.
شب اخری بردمش سرم و پتاسیم بهش زدن. رگش سخت پیدا میشد و باز چریه اون از همه بلندتر بود. جیغ میزد مامان مامان... میدید من به دادش نمیرسم داد میزدک بابایی...بابایی...
فردا صبحش دیدم تب نداره با دایی اینا رفتم شمال. اونجا هم 2 روزی اسهال در حد تیم ملی بود. بعد کلی صلوات نذر کردن و ماست و دوغ خوردن بهتر شد. زن دایی اش هم تو یه کاسه که توش ایة الکرسی نوشته بود بهش اب میداد. خدا رو شکر الان به غذا افتاده و همون پسر بازیگوش من شده.
.......................................................................................................
بالاخره بعد دو ماه برادرزاده خودمو دیدم. عمه فداش شه وقت اولین لبخند ها و سر چرخوندش هاش شده. فسقلی جلوی تلویزیون جیکش درنیومد تا من رفتم جلوی تلویزیون ببین چه گریه ای سرداد.
واکسن دو ماهگی اش رو زدیم که فقط یه کم گریه کرد ولی بعد 24 ساعت تب کرد و تن و صورتش کهیر زد. جیگر عمه تو بیمارستان امیرکلا بستری شد به خاطر حساسیت به واکسن. دکتر محمدزاده از اساتید قدیمی من بود که باهاش صحبت کردم تا همون شب هیدروکورتیزون رو قطع کرد و اول صبح فرداش که دیگه تب و کهیر نداشت مرخص شد.
خدایا نی نی ما رو سالم سالم نگه دار.
این هم دو تا عکس از محمدمهدی کوچولومون