سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

البوم ابان 92

  ما در حال اسباب کشی هستیم و خونه به هم ریخته است. تو اسباب کشی چیزی که وقت ادم رو میگیره پیدا کردن عکس های قدیمی و یا دفترچه خاطرات دهه 70 خودتونه.. این وسط پارسا جون هم یاد خاطرات خودش افتاده: شابلون هاشو پیدا کرده و رو تخته نقاشی کرده ( با کمک پرستارش)   این تبلت باعث شده بیشتر بیام سراغ کامپیوترم.. باعث شده یه دوش راحت بگیرم.. بی اینکه پسری بهم اویزون باشه غذا بپزم و .. البته وقتی خسته میشه میگه : شارژش داره تموم میشه ، یا میگه داغ شده یه روز صبح با هم رفتیم باغ وحش   چند روزی هم رفتیم این ور و اونور برا تسویه حساب دانشگاهه. فسقلم ممنونم که پا به پای من تو اتاق ها و راهرو ها و ساختمون ها ر...
20 آبان 1392

موج شیرین صدایت..

  پارسا جون بعد از به هلاکت رسیدن مگس: الان مامانش میاد؟ پارسا جون هروقت که انتهای خیابون  کوهها به چشم میخورن: میخوایم بریم "کشت بوم"؟!! ( پشت بوم = کوه! ) پارسا جون در حال برنامه ریزی  آینده: بابا بره زاهداااان ، دندونپزشکی کنه، حیاط بخرهههه، من ، پارسا توش دوچخه سواری کنه ! پارسا جون هروقت بهش میگم این کارو نکن یا بهش اخم میکنم:زنگ بزن به بابا بگم منو اذیت میکنی! پارسا جون وقتی کسی ازش میپرسه اسمت چیه: پارسا جون!  پارسا اسباب بازیشو میاره ، نوک انگشت شست و انگشت اشاره اش رو به هم میچسونه و چشماش رو ریز و گردنش رو کج میکنه و صداشو نازک: فقط یه کوچولو بازی کن!
20 آبان 1392

سال 1400

  الان حساب کردم چند روز دیگه دوره طرح  من شروع بشه سال 1400 تموم میشه   ...
15 آبان 1392

سلمونی آدمخوار..

این پسر ما از سلمونی رفتن چنان وحشتی داره که گاهی خودم هم میترسم. تا این حد!!! صبح میگم بریم سلمونی میگه شب بریم. شب میگم بریم سلمونی میگه با بابا میرم. بابا که  میاد  پسرک میگه برم حموم تمیز می شم (  نیازی به سمونی نیست!) خلاصه با توضیحات و توجیهات قبول میکنه بیاد. قیافه پسرکم رو ببینین آخه من نمیدونم چرا بچه ها اینقدر از سلمونی میترسن ! البته من موهای پریشون حال پسری رو دوست دارم ولی هم شبا خیلی عرق میکنه و هم تو حموم نمیذاره خوب بشورم براش و یا خشک کنم تا سرما نخوره..   ولی به شرطی که کلاه رو از سرش برنداریم.   خلاصه این پیرایشگاه تو مسیر پرستار خیر ندیده پارسا بود...
13 آبان 1392

همه جا مال من است..

  این روزها از دست وروجکم چه نمازی میخونم خدا میدونه! در کوچکترین فرصت مهر منو برمیداره یا میاد روش میخوابه. بین من و سجاده ام دراز میکشه. وسط نماز  من زار میزنه که جیییییییییش دارم.. وسط نماز من آشفته میشه که دماغم میخاره و آب بینی ام در اومده وسط نماز من با چهارچرخه جلوی پام پارک میکنه. کشیدن چادر و از گردن اویزون شدن به یک طرف  ... خدا خودش قبول کنه.   این عکس ها رو از پارسا و باباش گرفتم درحالی که منتظر بودم همسرم بعدش بگه به جای عکس گرفتن بیا بچه رو بگیر که البته چیزی نگفت      تازه برا خودش بالش هم اورده. من که اغلب کنارش میزنم که یا دوب...
12 آبان 1392

جامانده از تیر 92

  الان جمعه است و 5 روز  مانده به امتحان ارتقا! امتحانی که اگه حدنصاب نیارم یکسال عقب مبمونم بی بروبرگرد. از نصفه شب دستم خورد به صورت پارسا دیدم بچه ام تو تب میسوزه که بعدش تهوع هم شروع شد و بی حالی. صبح رفتم کتابخونه و دم به دقیقه زنگ میزدم به پرستارش. با دلواپسی درس میخوندم . 6 عصر زنگ زدم خونه پارسا خودش گوشی رو گرفت وگفت: مامان..به به شدم! شب دوم مرتب پاشویه اش میکردم و استامینوفن میدادم. اصلا نمیذاره دسمال خیس بزارم رو تنش همش با پشت و روی دستم خنکش میکردم. لامصب تبش پایین هم نمیومد. 3 صبح دیدم تنش عین کهیر بالا میزنه و ضایعات به هم میچسبن  و بزرگ میشن و بعد یه ساعت محو میشن. تا صبح نخوابیدم و کله سح...
9 آبان 1392

عکس و خاطره ارتکند

  از کله سحر پاشدیم و آماده رفتن. کلات نادری. بهشت گمشده ارتکند! دوستم سارا با شوهرش و یکی از دخترای رشته داخلی اومدن دنبال من و پارسا. تلاش من برای خوابوندن پسر تو ماشین بیفایده بود. هوا عالی بود. 4-5 تا ماشین بودیم. تو راه واستادیم و چای و فرنی خوردیم   به خود ارتکند که رسیدیم پارک کردیم و بقیه راه تو رودخونه و سراشیبی و سنگلاخ بود. دو ساعت تا رسیدن به آبشارها و دو ساعت برگشت. آقایون گروه قول داده بودن تو اوردن پسری کمک کنن. خیلی دودل بودم برای بردنش همش تو اب و مسیر های شیب دار و بعضا خطرناک. ولی نشون به اون نشون که پسری دست تو دست من جلوتر از بقیه و شاد و شنگول راه میومد و تمام مسیر 4 ساعته رو نه نق ز...
8 آبان 1392

حال و هوای موندن و رفتن

  پسر یکی دونه من شدیدا اخلاق های یکی یه دونه ای پیدا کرده. -ندرتا به حرف من گوش میکنه... -هرجا میرم دنبالم میاد و نمیذاره راحت به کارهای خونه برسم... -ساعت 4 صبح هوس " عصرونه" میکنه و من با این دیسکوپاتی باید بغلش کنم ببرمش رو مبل سالن دراز بکشه و بعد سرپاش بگیرم و یه خرده حرف بزنیم و بعد بخوابه. دو سه شب اول که میگفت گشنمه براش غذا گرم میکردم و لب نمیزد، فهمیدم بهانه شه - موقع نماز مهر رو برمیداره ( مثل بچه 1 ساله ها) و وقتی اولتیماتوم میدم دست بهش نزنه با چهارچرخه میاد  رو جانمازم  وامیسته یا بین من و جانماز دراز میکشه به تلویزیون دیدن.   یه تب لت خریدم جرات ندارم بهش دست بزنم چون بلافاصله ...
7 آبان 1392