سلمونی آدمخوار..
این پسر ما از سلمونی رفتن چنان وحشتی داره که گاهی خودم هم میترسم. تا این حد!!!
صبح میگم بریم سلمونی میگه شب بریم.
شب میگم بریم سلمونی میگه با بابا میرم.
بابا که میاد پسرک میگه برم حموم تمیز می شم ( نیازی به سمونی نیست!)
خلاصه با توضیحات و توجیهات قبول میکنه بیاد.
قیافه پسرکم رو ببینین آخه من نمیدونم چرا بچه ها اینقدر از سلمونی میترسن !
البته من موهای پریشون حال پسری رو دوست دارم ولی هم شبا خیلی عرق میکنه و هم تو حموم نمیذاره خوب بشورم براش و یا خشک کنم تا سرما نخوره..
ولی به شرطی که کلاه رو از سرش برنداریم.
خلاصه این پیرایشگاه تو مسیر پرستار خیر ندیده پارسا بود که به من آدرسش رو داد. قبلا هم یه بار اومده بودم .
یارو رو تو تلویزیون نشون داده بودن که با چشم بسته همزمان موی خودش و مشتری رو کوتاه کرده بود و خلاصه گینس و این حرفا..
حالا جلوی موی پارسا رو نشونم میداد و میگفت خودتون قیچی کردین؟ این چیه؟؟؟ باباش کوتاه کرده؟
خلاصه هی داشت به کار خودش بد و بیراه میگفت و خودش خبر نداشت.
از حباب درست کردن و آب بازی و ماشین و سرسره تا شکلات و نقاشی برای اینکه بچه باهاشون دوست شه و ترسش بریزه ولی موثر نبود که نبود . یه دست پارسا رو سرش کلاه رو پسبیده بود و با دست دیگه اش بازی میکرد.
بالاخره نوری از افق پدیدار شد و خرگوشی از قفس آزاد شد و حواس بچه ما پرت شده و نصف کار اوستا تموم شد.
خارش گردن پسری که شروع شد گریه و دست و پا زدن هم شروع شد و خرگوش هم دیگه افاقه نکرد.
خلاصه انرژی از جسم و روح اینجانب تخلیه میشه تا موی پسری کوتاه شه
و درنهایت: