عکس ونوشته ها از آبان ۹۵
عاشورا و تاسوعا دو سه روز اول دهه محرم خونه پدری ام بودیم. پارسا برای مراسم و شام با پدرجونش میرفت مسجد. یه شب هم خیلی اتفاقی رفتیم به مادربزرگم سر بزنیم که فهمیدیم دایی ام تو تکیه شام میده و هر چی زنگ میزدن هم موفق نشده بودن خبرش رو بدن. البته کلی از حرفا و خاطرات قدیم خاله ام خندیدیم. ته خاطراتش غم و بیچارگی بود ولی طرز بیان و خنده های خودش ما رو هم خنده مینداخت. از اینکه اون قدیما مادرشون ۵ تا بچه قد و نیمقد رو توخونه گلی قدیمی زیر کرسی و نور چراغ لامپا درحالی که خواب بودن تنها گذاشته بود و تو تاریکی زودرس یه روز زمستون رفته بود سرکوچه تا مراسم دسته روی رو نگاه کنه ومامان شیش ساله ام خاله ۴ ساله ام رو فرستاده بود تو خیابون دنبال ماردشو...
نویسنده :
مامانی
11:18