اول پاییز
امروز اول پاییزه. زمانی که یاداور خاطرات قشنگ زندگیمه.
گل پسر امروز اب پاکی رو ریخت رو دستم. میدونین چرا؟
از صبح چشم اشک الود.... دماغ خیس و قرمز.... تن داغ و تبدار.... و نق نق و بغل...
یعنی امروز که اول پاییزه و شروع نیمه سرد سال... بلللللللللله... شروع سرماخوردگی
البته امیدوارم و دعا میکنم که زودتر خوب شه و اصلا و ابدا مریض نشه.
ایشالله فردا صبح که بیدار شیم سرحال و خند.ن ببینمش.
از تو کتاب فصلها پاییز خانوم بیدار شد چارقدشو سرش کرد مشغول کار و بار شد
دوید میون باغو گرما رو جابه جا کرد باد سرد شیطونو راهی کوچه ها کرد
با دستای جادوییش درختارو جادو کرد همه برگهای باغو با حوصله جارو کرد
کلاغارو خبرکرد قارو قار و قار بخونن اومدن سرمارو همه دیگه بدونن
ابرا رو زود فرستاد تا که بباره بارون اونوقت صدای پاییز پیچید تو گوش ناودون
گل پسر که بزرگتر شد با هم میریم پارک برگ جمع میکنیم و یه البوم از برگ های متنوع و رنگارنگ درست میکنیم.
امیدوارم که پارسا هم این کارو دوست داشته باشه.
از الان که فکر میکنم پسر کوچولوم چند سال دیگه این موقع کیف میندازه دوشش و میره مدرسه اشک تو چشمام جمع میشه. از دلتنگی نه... از یه حس ناشناخته خوب...
مثل خاطرات دور خودم...مثل مامان و بابای خودم... اخر تابستون میریم خرید لوازم التحریر....لباس مدرسه...کیف...
و هر روز صبح تغذیه کوچولو تو کیف پارسا میذارم.... اخ.... فکر کنم تو چشم به هم زدنی اون روزا بیاد
پارسا جونم ... بیدار شو...عسل مامان... بیدار شو.. مدرسه دیر میشه ها