به وقت کروناویروس
عجب ته سالی امسال. شروعش با سیل و ویرانی. اخرش شیوع بیماری. زمستان۱۳۹۸ بود. همه هفته ها تو خونه ایزوله بودیم. ویروسی بود به اسم کرونا. ملت گوله گوله مریض شدن. گفتن تو خونه بمونین و مدرسه ها و دانشگاهها و باشگاهها و ارایشگاهها و .... تعطیل شد. من موندم بدون پرستار بچه ها ۲۴ ساعته تو خونه.
یک روز درمیون با رعایت نکات ایمنی زباله میبردیم دمدر. یه دوباری خرید کردم. یه دوباری هم رفتیم قسمت خلوت جنگل بچه ها یه هوا بخورن.
کل اسفند اینگونه بود:
ساعت ۹ صبح خواب الود به فسقلی سرحال چشم گنده که غان و غون میکنه نگاه میکنم. پارسا میاد و باهاش بازی میکنه. بعد مهسا میاد اتاقم. بعد میریم صبحانه. فسقل دوباره خوابش میاد وهی تا ظهر چرت میزنه و بیدار میشه. منم هی میرم مشغول نظافت و اشپزی میشم و هر ۱۰ دقیقه لالایی میدم. گاهی همنمیخوابه. خلاصه یک و نیم ناهار میخوریم بچه ها تی وی میبینن منم به بهانه خواب تو اتاقم هی نق نق گوش میدم و تاب میدم و شیر میدم. عصر دیگه حوصله ی کاری نیست. میگذرونیم تا ۸ شام و بعد بچه ها مشغول تبلت میشن منم بچه. تا ۱۱ که همه میخوابن و من ۱ لالا.
هر رووووز همینه. خوابم هم اینطوریه که ننو دیواری بچه رو کل تختم تاب میخوره و من در لبه ی تخت در مرز پرت شدن با پای نیمه اویزون خواب و بیدارم تا صبح.
خبببب. معلم پارسا مثل همه تو فضای مجازی درس میده و تکلیف میفرسته. ما هم همش میگیم بنویسیسس بخوووون!!! تبلت رو ازاد کردم حوصله اش سر نره. یه بار داوطلب شد زنگ زد معلم ازش درس پرسیدوویس. اخ دلم برا همه مدرسه هم تنگ شده فرستاد. سلمونی ها تعطیله و رشد موهاش زیاد. که مجبور شدمخرگوشی ببندم براش با مهسا هم دعواشون به راهه و صداشون بلند. خداوکیلی نصف روز رو در حال هیییسسسسس بچه خوابه، میگذرونم.
مهسا هم نمیتونه به اندازه ی داداشش سر خودشو گرم کنه و زیر گوش من تکرار میکنه: بازی بازی بازی. کاردستی و نقاشی وکارهای خودکفا بهش پیشنهاد میدم
صدرا هم به خاطر قرنطینه به خونه عادت کرده و حتی توی راهروی ساختمون گریه میکنه. وای برای واکسن چهارماهگی یا برای رای دادن که رفتیم تو فضای بسته ی غریبه یه اشکی میریخت دیدنی! بیرون که میومدیم یا تو خونه ساکت بود. از چهار و نیم ماهگی یوااااش یواششش فرنی رو بهش معرفی کردم. حالا از ۵ ماهگی جدی تر غذای کمکی رو دنبال میکنم. الان هفت و سیصد وزن و ۶۵ قد داره. نمیتونه بشینه و تنبل خان هر سه روز یکبار پشت و رو میشه. خنده های بلند داره. اگه یه چیز رنگی مورد علاقه اش رو ببینه با قدرت دست و پا میزنه. حتی تو بغلم. شبها هر ۹۰ دقیقه شیر میخوره هنوز شکمش کار نمیکنه. بردم دکتر گوارش گفت اصلا شیاف نکن و شربت داد.
درست قبل اعلام حضور کرونا خانواده ی پدری بچه ها اومدن. جای همگی خالی رفتیم برف بازی و بنده ایفون ۸ را در برفها گم کردم. هی گشتیم و گشتیم پیدا نکردیم. عمو و پدربزرگ بچه ها خیلی تو برفا گشتن. تمام مسیر رو. انتن هم نمیداد اون منطقه و سایلنت هم بودم. خلاصه شب شد و همسرم پیام داد که گوشی ات انتن داده و زنگ میخوره. ما هم ساعت ۹ شب در تاریکی ظلمات زدیم به کوه و در زیر برفها نور ابی ملایم موبایلم رودیدم و از هر چی برف بازی بود بیزار گشتیم.
این ها هم عکسهای دوران قرنطینه
هنوز زوده وبطور موقت برای انجام کارهام میذارمش تو روروک. بچه ها هم زحمت میکشن تو خونه میگردونن. مثل اغوشی هست نمیدونم چرا میگن زوده!!!
میگن پیکشیوع بیماری اخر فروردینه. یعنی دو ماه هم اونور طول میکشه فروکش کنه؟!!!؟ من که تو مرخصی زایمانم. و نگران حال پرسنل و همکاران بیمارستان
عید ۹۹ هم به نظرهمه تو خونه میمونن وخرید و مهمونی تعطیله
بچه ها نفری یه هسته لیمو لا دستمال خیس گذاشتن هر روز نگاه میکنن جوونه زده یا نه. منم برا اولین بار عدس و ماش زدم برا سبزه.
الان فقط دلم میخواد برادرزاده ی کوچولوم زهرا جونم زودتر از بیمارستان مرخص بشه و سالم سالم برگرده خونه
یک روز درمیون با رعایت نکات ایمنی زباله میبردیم دمدر. یه دوباری خرید کردم. یه دوباری هم رفتیم قسمت خلوت جنگل بچه ها یه هوا بخورن.
کل اسفند اینگونه بود:
ساعت ۹ صبح خواب الود به فسقلی سرحال چشم گنده که غان و غون میکنه نگاه میکنم. پارسا میاد و باهاش بازی میکنه. بعد مهسا میاد اتاقم. بعد میریم صبحانه. فسقل دوباره خوابش میاد وهی تا ظهر چرت میزنه و بیدار میشه. منم هی میرم مشغول نظافت و اشپزی میشم و هر ۱۰ دقیقه لالایی میدم. گاهی همنمیخوابه. خلاصه یک و نیم ناهار میخوریم بچه ها تی وی میبینن منم به بهانه خواب تو اتاقم هی نق نق گوش میدم و تاب میدم و شیر میدم. عصر دیگه حوصله ی کاری نیست. میگذرونیم تا ۸ شام و بعد بچه ها مشغول تبلت میشن منم بچه. تا ۱۱ که همه میخوابن و من ۱ لالا.
هر رووووز همینه. خوابم هم اینطوریه که ننو دیواری بچه رو کل تختم تاب میخوره و من در لبه ی تخت در مرز پرت شدن با پای نیمه اویزون خواب و بیدارم تا صبح.
خبببب. معلم پارسا مثل همه تو فضای مجازی درس میده و تکلیف میفرسته. ما هم همش میگیم بنویسیسس بخوووون!!! تبلت رو ازاد کردم حوصله اش سر نره. یه بار داوطلب شد زنگ زد معلم ازش درس پرسیدوویس. اخ دلم برا همه مدرسه هم تنگ شده فرستاد. سلمونی ها تعطیله و رشد موهاش زیاد. که مجبور شدمخرگوشی ببندم براش با مهسا هم دعواشون به راهه و صداشون بلند. خداوکیلی نصف روز رو در حال هیییسسسسس بچه خوابه، میگذرونم.
مهسا هم نمیتونه به اندازه ی داداشش سر خودشو گرم کنه و زیر گوش من تکرار میکنه: بازی بازی بازی. کاردستی و نقاشی وکارهای خودکفا بهش پیشنهاد میدم
صدرا هم به خاطر قرنطینه به خونه عادت کرده و حتی توی راهروی ساختمون گریه میکنه. وای برای واکسن چهارماهگی یا برای رای دادن که رفتیم تو فضای بسته ی غریبه یه اشکی میریخت دیدنی! بیرون که میومدیم یا تو خونه ساکت بود. از چهار و نیم ماهگی یوااااش یواششش فرنی رو بهش معرفی کردم. حالا از ۵ ماهگی جدی تر غذای کمکی رو دنبال میکنم. الان هفت و سیصد وزن و ۶۵ قد داره. نمیتونه بشینه و تنبل خان هر سه روز یکبار پشت و رو میشه. خنده های بلند داره. اگه یه چیز رنگی مورد علاقه اش رو ببینه با قدرت دست و پا میزنه. حتی تو بغلم. شبها هر ۹۰ دقیقه شیر میخوره هنوز شکمش کار نمیکنه. بردم دکتر گوارش گفت اصلا شیاف نکن و شربت داد.
درست قبل اعلام حضور کرونا خانواده ی پدری بچه ها اومدن. جای همگی خالی رفتیم برف بازی و بنده ایفون ۸ را در برفها گم کردم. هی گشتیم و گشتیم پیدا نکردیم. عمو و پدربزرگ بچه ها خیلی تو برفا گشتن. تمام مسیر رو. انتن هم نمیداد اون منطقه و سایلنت هم بودم. خلاصه شب شد و همسرم پیام داد که گوشی ات انتن داده و زنگ میخوره. ما هم ساعت ۹ شب در تاریکی ظلمات زدیم به کوه و در زیر برفها نور ابی ملایم موبایلم رودیدم و از هر چی برف بازی بود بیزار گشتیم.
این ها هم عکسهای دوران قرنطینه
هنوز زوده وبطور موقت برای انجام کارهام میذارمش تو روروک. بچه ها هم زحمت میکشن تو خونه میگردونن. مثل اغوشی هست نمیدونم چرا میگن زوده!!!
میگن پیکشیوع بیماری اخر فروردینه. یعنی دو ماه هم اونور طول میکشه فروکش کنه؟!!!؟ من که تو مرخصی زایمانم. و نگران حال پرسنل و همکاران بیمارستان
عید ۹۹ هم به نظرهمه تو خونه میمونن وخرید و مهمونی تعطیله
بچه ها نفری یه هسته لیمو لا دستمال خیس گذاشتن هر روز نگاه میکنن جوونه زده یا نه. منم برا اولین بار عدس و ماش زدم برا سبزه.
الان فقط دلم میخواد برادرزاده ی کوچولوم زهرا جونم زودتر از بیمارستان مرخص بشه و سالم سالم برگرده خونه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی